چقدر باد ...؟!
مگر پرنده ي توفان خوار
دوبال ِ شعله ورش را نبسته به هم ؟
كه از هزاره اول
هنوز بر سرِ ما سنگ و بال مي بارد.
Printable View
چقدر باد ...؟!
مگر پرنده ي توفان خوار
دوبال ِ شعله ورش را نبسته به هم ؟
كه از هزاره اول
هنوز بر سرِ ما سنگ و بال مي بارد.
شير مادر، بوي ادكلن ميداد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچهام نميفهمم)
نان، بوي نفت ميداد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نميفهمم)
حالا كه بازنشسته شدهام
هر چيز، بوي هر چيز ميدهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!
حکایتی در ما هست
که برای گفتنش به اینجا آمده ایم
آن وقت
باران را بر ما نازل می کنند
تا غروب های ما غم انگیز تر شود
و باد را بر گندمزاران
و کوه را سنگ به سنگ
و بر لبان رودخانه ها
هجاهایی از جهان هایی که پیش از این در آن زیسته ایم
و از همه بدتر
ماه را
در آسمانی که این همه وسعت دارد
تنها گذاشته اند که ما را به گریه بیندازند
با این همه
این ها همه
پیش زمینه ی آن حکایتی ست که باید به یاد بیاوریم
اما
نمی آوریم
بهترین روزِ خدا خواهد بود؟؟؟؟
کجا خواهی ماند٬ تا کجا خواهی بود...
و من از پنجره ی بسته ی تنهایی ها...
به کدامین رویا...
با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت....
تو مرا میدانی... تو مرا می فهمی....
و من از خجلت تکرار غمت...
داغی از تاریکی٬ بر دل خود دارم...
تو به من می گویی:
«آنچه بگذشت٬ گذشت...»
ولی از آمدن فردایش ترسانم...
روزی٬ همچون دیروز...
روزی٬ همچون امروز...
که به تکرارِ مکرر باقی است...
به کدامین باور٬ من به تو خواهم گفت...
کز پسِ فرداها...
تو را طلب نمی کنم
نه اینکه بی نیازم
صبورم…
از تو دورم
دور
آنقدر که حتی
درخاطره هایم
ردی نمانده است
از خاک گر گرفته ای
که در آن زادهشدم
اینجا خیس است
خیس
همه جا
از بارا ن
و گریههای من
من ...
هنوز تو را
مثل : " تمام شد ِ مشق شبم "
دوست دارم !
مثل
ستاره های رنگی
که چفت می خورد
به سفیدی دفترم ...
نگفتمت مگر
هزار شب
شعر نوشتم و شاعر نشدم !
اما نشان رد پای سبزت
در كوچه باغ بلوغ رؤيا
هزار شب شاعرم كرد !
ماه
که خود را
در زلال چشمهای تو پیدا نکرده بود
از شرم
چهرهاش را پوشاند
و مردم
شتابان
روی بامها آمدند
تا خسوف را تماشا کنند
سالها پیش
سقوط کردهام
پشتِ اتاقِ دخترکی روستایی
که هر شب از آن
میشنوم
صدای چرخ نخریسی را