ببخشید اما به نظرم شما به سوال من جوابی ندادید فقط نظر خودتونو راجع به این مساله ها گفتیداگر قصد راهنمایی بنده رو دارید لطفا بگید چطوری به دختریکه مثلا توی دانشگاه میبینم و فاکتور های مد نظر منو داره و تلاش های اولیه رو هم کردم و یک مقدار بهش نزدیک شدم بعد چجوری بطور جدی بهش فکر و اقدام کنم و رابطه ام فراتر از همکلاسی و اینا بره؟ و چون از سن نوجوانی و تینیجری هم رد شدم خیالتون راحت دنبال روابط تینیج و نامشروع هم نیستم:)اگر هم که بنده اسم متاهل رو آوردم کلا خواستم بگم با همه جور خانوما تجربه ی ارتباط (صرفا کلامی و از روی احترام و نجابت) داشتم و میتونم داشته باشم... و آدم بی همه چیز و بی ناموسی نیستم که به فکر ارتباط جنسی با زن مردم باشم:).مشکلم هم همونطور که گفتم اینه که اصلا نمیتونم برم دنبال حرفهای جدی حالا ازدواج یا یک دوستی ساده ... یعنی پیش میاد که میگم و میخندم با طرف و طوری میشه که مثلا توی اون جمع رابطه ی دختره با من نزدیکتر از بقیه پسراست... و چون معمولا (بهم گفتند حرف خودم نیست) جوان مودب و مهربونی ام در نظر بقیه خب حس میکنم طرف هم حس قشنگی ممکنه نسبت به من داشته باشه... اما نمیدونم چرا اصلا اون حال و هوا هستا نمیگم نیست اما اصن رفته انگار از سرم ... حدود چهارساله که هیچ ارتباط جدی و هدفمندی نتونستم برقرار کنم ... یعنی اگه بعد یه مدت هم بحثا رو به این سمت و سو ببرم هنوز هیچی نشده و حرف نزدم طرف کلا غیبش میزنه و همون ارتباط معمولی هم به خاطراتم میپیونده ... یکی دوتا رو که از شانس بدم من از طرف کاملا خوشم اومده بعد متوجه شدم نامزد/شوهر / دوست پسر داره ... بعضی از مورد ها هم بودند طفلی ها چون من حرفشو نزدم بیخیال شدند و بعد یه مدت سرد و عادی شدند و بعد منم که دیدم اینجوری شدن بیخیالشون شدم... حتی مورد بوده بعد کشیدن این بحثا وسط و قرار گذاشتن و دیدنش بعد اولین روز همونطور که گفتم بی دلیل خاصی غیبش زده و دیگه جواب اس ام اس و تلفن هم نداده:blink:... دیگه یک مشگلی 100٪ از منه و خودم هم دلیلی قطعیشو نمیدونم ... یک مقدار وسواس زیادی دارم روی انتخابی که قراره داشته باشم ... خیلی هم سخت کسی واقعا به دلم میشینه ... و از طرفی خب خیلی وقتا هم بوده که اون طرف (ها) پا نداده.. و یک نوع بیماری روانی هم شاید دارم همین که حس میکنم یه چیزی هس که ازش خبر ندارم ... اصن بعضی وقتا که این حس ها به اوجش میرسه و البته به خصوص با خاطره ای که خط آخر تعریف کردم اصلا میگم یک حرفی پشت سر من هست و انگار همه ی مردم شهر یک چیزی میدونند که خودم هم لابد نمیدونم... نمیدونم والا... بعضی وقتا هم اصلا میگم زنده باد تنهایی و برند به جهنم کل دختر و پسرای این دنیا... حس اون ترانه ی شادمهر رو دارم اون وقتا ؛از آدمای شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم.؛