تاريك چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند
گفتي
اميدهاست
در نا اميد بودن من
اما
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن
انسان به جاي آب
هرم سراب سوخته مي نوشد
Printable View
تاريك چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند
گفتي
اميدهاست
در نا اميد بودن من
اما
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن
انسان به جاي آب
هرم سراب سوخته مي نوشد
در طریقـت هر چه پیش سالک آید خیر اوسـت
در صراط مستقیم ای دل کسی گـمراه نیسـت
تو يادت مي ياد كه گفتم رنگ چشمات چه سياه
ولي اشتباه مي كردم رنگ نوراني ماه
سلام.
همه رنج جهان رفت از تن من
چو دستش حلقه شد بر گردن من
ناصح به طعن گفت كه رو ترك عشق كن
محتاج جنگ نيست برادر نميكنم
سلام.
مرا در دل این بود آرزو , آهو شوم روزی
چه آزادی , چه آرامی
نه در بندی , نه در دامی
اين تقويام تمام كه با شاهدان شهر
ناز و كرشمه بر سر منبر نميكنم
مرا در آتش عشقت بسوزان
مکن زین شعله ی سرکش رهایم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم كه هميبيني و كمتر زينم
چـندان کـه زدم لاف کرامات و مقامات
هیچـم خـبر از هیچ مقامی نفرستاد