تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
Printable View
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
اینست قانون جنگ.....
برای تجربه بجنگ....
برای ضربه نخوردن دفاع کن....
برای دفع کردن حمله کن...
و برای اینکه زنده بمانی مجبوری بکشی تا زنده بمانی....
اری اینست قانون جنگ
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكن شود بديدم و مشتاقتر شدم
سعدي
سلام دوستان شب بخير
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
که اول نظر به دیدن او دیده ور شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
***
چه خبره!!چقدر مشاعره شلوغ بوده!!!
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها،دیروزها
آرزويم اين است :
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد ....
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه ي هر روز تو عاشق باشي
عاشق آنکه تو را مي خواهد
و به لبخند تو از خويش رها مي گردد
و تو را دوست دارد به همان اندازه که دلت مي خواهد
در غروب رفتن تو خنده هایم را شکستم
من برای اولین بار اشکهایم را گسستم
باورم هرگز نمیشد تو چنین نامرد باشی
باورم هرگز نمیشد چون یخ اما سرد باشی
زیر باران جدایی تو برایم قصه خواندی
من برایت شعر گفتم در دل اما تو نماندی
در غروب رفتن تو من شدم تنهای تنها
توی کوچه زیر بارون قلب من رسوای رسوا
بی تو ای نامهربانم دل به دریا میسپارم
من برای بازگشتت لحظه ها را میشمارم
مر حبا فقط همین!
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
شاعر: نیما یوشیج
هر آدمی که کشته ی شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست
تو عزيز دلمي
گل من اي نازنيم
تو چشات نشينه شبنم
تو عزيز دلمي تو عزيز دلمي
من دربدر ميگردم توي شهر چشات
تو كوچه ي خاطرات راستي ميمرم برات
-----------------------
سلام دوستان عارف مسلك من برگشتم
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
------------------
خوشم آمد از برگشتنت ...
دستها بالا همه ميخونيم اينجا
دستها بالا رقص جوونها اينجا
امشب اينجا جمهمون جمعه
ميون دختر پسرهاي جوون
انگاري هر كس با نگاش ميگه
عزيزم بيا پيش من بمون
-----
با يك شعر نو و زيبا برگشته ام
نميدونستم چه خوبه وقتي عاشقي
نميدونستم چه خوبه وقتي صادقي
نميدونستم اگه يکي منو بخواد
دل من تو دنيا جز اون ديگه هيچي نميخواد
----------------
مهدي چطوري ؟ اوضاع کسب و کار چطوره ؟
در دست گلي دارم اين بار كه مي آيم
كآنرا به تو بسپارم اين بار كه مي آيم
در بسته نخواهد ماند بگذار كليدش را
در دست تو بسپارم اين بار كه مي آيم
-------------------
اين ماه رمضون بازرو خراب كرده تو چكار ميكني ؟
من واسه تو ، تو واسه که ميميري
من با تو ئو، تو با کي جون ميگيري
من واسه تو يه عمريه ديوونم
فقط واسه چشاي تو ميخونم
-------------
حاجکي از تو بعيد بود درباره ماه رمضون اينو بگي ، اين ماه رمضون که برا من برکت داشته ، ساعات ادارات شده 8:15 تا 1 ...
من مرد تنهای شبم
مهر خموشی بر لبم
----------------------
آقا منم بازی
من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم
من اگر عاشق نباشم زود میمیرم :19:
ميخوام بگم جون مني
آتيش به جونم ميگيره
ميخوام بگم دوست دارم
اما زبونم ميگيره ...
نه من اگه تو تتتتتارو پود دوباره نننن ن نبينمت ....
----------------
مجيد فکر ميکنم اولين پستت تو اين تاپيک بود ، بهرحال بهت خوشامد ميگم ...
تو دیگه نفرست واسه ی من دست گل
آخه چشای من بروت بسته شد
چونکه خسته شد از دست تو
حالا دل میخواد ببینه اشک تو یاکه مرگ تو لعنت به تو
------
مرسی امیرجون
تو مکه ی عشقی و من ......عاشق رو به قبلتم
من اولین قربونیه......پیدایه فقه کعبتم
میمیرم از عشق چشات....اگه ندی تو حاجتم :20:
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
سلام:
بقول پرویز پرستویی در فیلم مارمولک:
میبینم که اوباش و ارازل هم اینجا جمعند:دی
نگهدار فرصت كه عالم دمي است
دمي پيش دانا به از عالمي است
سعدي
سلام آقا جلال
زدي درب و داغون كردي ما رو...........همه رفتن
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروتست که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خستهاند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که میکشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
سلام
نه بابا. میان دوباره
شما که جا خود داری:دی
در كوله بار خاطره چيزي از اين تنها ببر
در كوچه هاي واپسين يادي از ان جانا ببر
شايد مرا از خاطره در قاب قسمت بنگري
اما نگو ياران چه شد انجا فقط وفا ببر
در غربت تنهايي ام ديگر مجال وصل نيست
اي شمع رخسار دلم امشب بيا يار را ببر
شعرم ز جان سر مي رسد تا بنگرد رخسار تو
موسيقي ام رنگ شب است بهر خدا نوا ببر
روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهاني نگران من و تست
گرچه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمهي عشق نهان من و تست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و تست
چقدر "ت"
يكي نيست "ب" يا "ش" بذاره؟
تو درياي من بودي آغوش واكن
كه ميخواهد اين قوي زيبا بميرد
حميدي شيرازي
در پشت غبار خون و خاکستر بود
آشوب گلو بریدن و خنجر بود
می سوخت ردیف خیمه ای در آتش
انگار پر عبای پیغمبر بود
شب خنجر آب دیده دارد در دست
خورشید به خون تپیده دارد در دست
از گودی قتلگاه بیرون آمد
ای وای سر بریده دارد در دست
بازم "ت"
خيالت خوش
تا بوي علف و عشق به پيراهنم پيداست
همواره و هنوز
همان روستائيم
تو
باور نمي كني از باران بپرس ...
سلام:
از روش من استفاده کنید!
"گیاه"
سلام
به پوست سبز آب ،
به پوست سبزه ی تو
که زیر پوست سفید روز می گردد
به دست تو ،
که از میان آن همه سبز
یمانند ساقه ی تر در می آید
و ساقه ی گل سرخی در شعر می گذارد
دایم میانهی دو بلا سیر میکند
هر کس شناخته است یمین و یسار خویش
صائب چه فارغ است ز بیبرگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
سلام:
این سلام فقط برا شعره سارا خانوم؟:دی
ویرایش شد
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه دید و چه ها شنید
دکانی بود در این حوالی
بست رفت تا بشم هوائی
انگار کسي
يا چيزي گلويم را مي فشارد
صداي قلبم را کسي نمي شنود
حرفم را نمي فهمد
انتظارم را پاياني نيست
پس باز کن پنجره ها را
بگذار باران را بهتر ببينم
مي خواستم
روي اين شيشه باران خورده
با دستم
نقش تو را رقم بزنم
اسم تو را بنويسم
اما...
چشمانم باريد
دستانم لرزيد
باز با خود گفتم
هر گاه مرا به خاک سپرديد
در تاريکي گور
جايي را هم
براي آرزو هايم
بگذاريد ...
دیشب به یاد روی تو سر کردمآن شکوه ی نیافته پایان رادر دامن خیال تو بگشودماز چشم ، چشمه های خروشان را
اي دل بياموزي اگر راه درست عاشقي
با هرچه او قسمت كند صبر و مدارا ميكني
سلام .........................
خوبيد همگي؟
یار اگر سوزد وگر سازد رواست
عاشقان را این و آن یکسان بود
در طریق عاشقان خون ریختن
با حیات جاودان یکسان بود
سایه از کل دان که پیش آفتاب
آشکارا و نهان یکسان بود
کی بود دلدار چون دل ای فرید
باز کی با آشیان یکسان بود
سلام پایان.
من که خوبم
ديدهي اهل طمع به نعمت دنيا
پر نشود همچنانكه چاه به شبنم
سعدي
شب خوش
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
شبت خوش