مه نکويي ز روي او دارد
شب سياهي ز موي او دارد
خود بدين چشم چون توان ديدن
آنچه از حسن روي او دارد
Printable View
مه نکويي ز روي او دارد
شب سياهي ز موي او دارد
خود بدين چشم چون توان ديدن
آنچه از حسن روي او دارد
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سواری نفرستا
اي گرفته عالم از عدلت نظام
اي نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لايزال
بخت بيدار تو حي لاينام
مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظي دامي
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است
که چو صبحي بدمد در پي اش افتد شامي
حافظ
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که ازو خصم بدام آمد و معشوقه به کام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
مرده اگر زنده شد در شب مهمانيت
ديده ي قلبش شود خاك سر كوي تو
از غم دوري تو، دست دعا مي شوم
كي رسد آن جمعه كه ديده شود روي تو
محمد شهادتی
واعظ شهر که از پند خودآزارم داد
از دم رند می آلوده مدد کارم شد
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
روح خدا
ماکو به همان طرف که انداخت
اي در کف صنع ما چو ماکو
هين مشک سخن بنه به جو رو
ميخواندت آب کان سقا کو
رومی
وگر سرمست دل روزي زند بر سنگ آن شيشه * به ميخانه رويد آن دم از آن خمار جوييدش
بت بيدار پر فن را كه بيداري ز بخت اوست * چنين خفته نيابيدش مگر بيدار جوييدش
رومی
شیخی به زنی ف احشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی؟