و من همچنان تنهايم و
اين تنهايي تاريك و تلخ را هيچكس درك نميكند
هنوز هم من در پيچ و خم نادانسته هايم
پرسه ميزنم و هنوز راه حلي
براي اين دلتنگي مرگ آور
پيدا نكرده ام...
Printable View
و من همچنان تنهايم و
اين تنهايي تاريك و تلخ را هيچكس درك نميكند
هنوز هم من در پيچ و خم نادانسته هايم
پرسه ميزنم و هنوز راه حلي
براي اين دلتنگي مرگ آور
پيدا نكرده ام...
نگو که سیاهپوشی به برق چشم هایم می آید ...
ع ش ق
غیر از لباس ، روزگارم را هم سیاه کرد !
نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من
رفتم ، رفتی ، رفت ...
و سکوتی سرسخت
همه جا را پر کرد
سردی ِ احساسش
فاصله را رو کرد
آری رفت و رفت
و من اکنون تنها
مانده ام در اینجا
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
و حضورش در من
آسمانی تر شد
اشک من جاری شد
صرف ِ فعل ِ رفتن
بین غم ها گم شد
و معلم آرام
روی دفترم نوشت
تلخ ترین فعل جهان است رفتن
یک عشق عروج است و رسیدن به کمال ،
یک عشق غوغای
درون است و تمنای وصال ،
یک عشق سکوت است
و سخن گفتن چشم ،
یک عشق خیال است و....خیال است و....خیال
دوستی
دختری را دوست داشتم
او هم مرا دوست داشت
تنهایش گذاشتم
متاسفم !
چرا که تنهایی ام را بیش از او دوست داشتم
متاسفم !
85/06/14-R
باید باور کنیم
تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی …
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
چارلز بوکوفسکی
در اين خلوت سرا من هم به تنهايی لقب دارم
پريشانی و شيدايی در اينجا هم شده کارم
تو دنيای منی و من غزلهايم بنام تو
ميان عمق رويايم شدم محبوب و رام تو
صدايت می کنم هر شب ميان خواب و رويايم
نمی دانی که هستم من ولی ديريست شيدايم
ميان ظلمت شب ها غمم را با تو می گويم
تو که تنها کسی هستی که جان را در تو می جويم
نمی دانم چه خواهد شد اسيرم در دو راهی ها
غرورم يکطرف ماند و دل ديوانه ام اينجا
چه می شد بشکنم روزی غرور جنس سنگی را
بگويم عاشقت هستم بمان با من تو ای زيبا
پشت دلواپسی صخره پلنگی در برف
ماه پرتاب پریشان قشنگی در برف
نخل فوارهی كوتاه طبیعت خشك است
تا كلاغی بتكاند دل تنگی در برف
آسمان، تلخ؛ زمین تا به گریبان تاریك
مستطیلی ست به تنهایی سنگی در برف
دشنهای داشت پدر تشنهتر از اسبم بود
یادگار از پدرم كهنه تفنگی در برف ...
رضا بروسان
انگار نمی آید و هم می آید
این دور و بر انگار که کم می آید
او عابر و من پیاده رو ، آه چقدر
از حاشیه رفتنش خوشم می آید !
زندگانیم و زمین زندان ماست
زندگانی درد بی درمان ماست
راندهگانیم از بهشت جاودان
وین زمین زندان جاویدان ماست
گندم آدم چه با ما كرده است؟
كآسیای چرخ، سرگردان ماست
در قمار عشق میبازیم ازآنك
كاسه كوزهدار ما، شیطان ماست
عهد ما، انسان كاملتر شدن
وآنكه ناقصتر، كنون انسان ماست
هوشیاران آن جهانی، كین جهان
پایهاش بر غفلت و نسیان ماست
جسم قبر و جامه قبر و خانه قبر
باز لفظ زندگان، عنوان ماست
جمع آب و آتشیم و خاك و باد
این بنای خانه ویران ماست
كائنات از ما طلبكارانند سخت
هر یكی را خشتی از ایوان ماست
چون ادا خواهیم كردن این قروض؟
باد هم باقی نه در دكان ماست
مور را مانیم كاندر لانهها
روز باران، هر نمی طوفان ماست
احتیاج.! این كاسه دریوزگی
كوزه آب و تغار نان ماست
آبروی ما به صد در ریخته است
لقمه ی نانی كه در انبان ماست
دزدهای خانگی چون حرص و كین
روز و شب بنشسته پای خوان ماست
اصل ما عقل است و باقی هر چه هست
چون قفس زندان مرغ جان ماست
عقل ما سلطان و بازش پیروی
از هوای نفس نافرمان ماست
عقل را مسلوب دار از سلطنت
پس هوای نفس ما سلطان ماست
وآنچه حض نفس حیوانی در او
علت عقل، آفت ایمان ماست
گیرم از سرها گسست افسارها
داغ مهر بندگی بر ران ماست
باز هم تكرار آن ظلم عظیم
آنچه شرحش رفته در قرآن ماست
جز به اشك توبه نتوان پاك كرد
لكه ننگی كه بر دامان ماست
عمر میآید به پایان، باز گرد
كین علاج رنج بیپایان ماست
میزبان را نیز با خود میبرد
مهلت عمری كه خود مهمان ماست
زهر این پیمانه باید نوش كرد
زآنكه شرط لازم پیمان ماست
خضر راه خویشتن باش ای فقیر
چشم گریان چشمه حیوان ماست
شهریارا، هر غمی را داروییست
داروی دیوانگان دیوان ماست