تا هست غم خودت ، نبخشایندت
تا با تو ،تو هست ، هیچ ننمایندت
تا از خود و هر دو کون فارغ نشوی
این در مزن ای خواجه که نگشایندت
Printable View
تا هست غم خودت ، نبخشایندت
تا با تو ،تو هست ، هیچ ننمایندت
تا از خود و هر دو کون فارغ نشوی
این در مزن ای خواجه که نگشایندت
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
رومی
محتضر اتاق
واپسين كلماتش را
با كيسه ي اكسيژن
در ميان مي گذارد.
و شعري خاموش
بر صفحه مانيتور
احضار مي شود:
برايم كمي رنگ سبز »
كمي ماه بالاي درياچه
خندان بياوريد.
سنجاقك هايكو
سبكتر از من نيست
برايم كمي بال
«. بال بياوريد
داریوش مهبودی
دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث یار دلاور نشکن از دشمن
ببین سر می شکنه تا وقتی سر داره
شهیار قنبری
هر غم که ز عشق يار ميبينم
از گردش روزگار ميبينم
بيداد فلک از آنکه دي بودست
امروز يکي هزار ميبينم
انوري
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
رومی
اي بندهي روي تو خداوندان
ديوانهي زلف تو خردمندان
بازار جمال روي خوبت را
آراسته رسته رسته دلبندان
انوري
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملامت علما هم ز علم بی عملست
ز قسمت ازلی چهره سیه بختان
به شست و شوی نگردد سفید و این مثلست
ترا من دوست ميدارم ندانم چيست درمانم
نه روي هجر ميبينم نه راه وصل ميدانم
نپرسي هرگز احوالم نسازي چارهي کارم
نه بگذاري که با هرکس بگويم راز پنهانم
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نرويد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال و منزلتي نيست
در نظر قدر با كمال محمد