طلوع یا غروب
فرقی ندارد !
پرنده ای در آسمان نیست ...
Printable View
طلوع یا غروب
فرقی ندارد !
پرنده ای در آسمان نیست ...
ادعای عاشقی می کنیـــــــم
امـــــا
رنگ چشــمان مــــــادرمان را
از یـــــاد می بریـــــــم
دنیا را با بستن یک چشم با دست ،
نادیده می گیرم
تو را هرگز
تو از دنیا جدایی !
نوک مدادم شکست
توبه کرد دیگر در دستانم ،
حرفهای عاشقانه اش را ،
به کاغذ نزند ...
هر که عاشق شد منت از صد یار می باید کشید
بهر یک گل منت از صد خار میباید کشید
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل
بخت بد بین کز اجل هم نازمی باید کشید
وجودم بی تو خالی است
مثل یک سیاهچاله
ولی من
حتی نمیتوانم یک نگاه تو را به خودم جذب کنم
خوش به حال سیاهچاله
هربار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم ،
آنقدر که در من هراس گرفتن دستی هست ،
ترس از گم شدن نیست
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
میان بیابان باشی
یا صندلی پادشاه
فرقی نمیكند
موریانه كار خودش را میكند
چوبِ بستنی
در دهان كودكی باش
كه دوست دارد
در آینده دكتر شود.
دلم گرفته
به تو نگاه ميكنم
بهيادت
يا آنچه با من گفتهيي.
در زنداني كه بودم
آزادم ميكند.