در هوای دوگانگی، تازگی چهره ها بژمرد
بیائید از سایه - روشن برویم
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم، مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران، نوشابه ی
جادو سرکشیم.
من فعلا برم
با اجازه
Printable View
در هوای دوگانگی، تازگی چهره ها بژمرد
بیائید از سایه - روشن برویم
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم، مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران، نوشابه ی
جادو سرکشیم.
من فعلا برم
با اجازه
من حرفی نداشتم
کلمات مرا زدند
سخت و ستمگرانه
چونان که به سخن در آمدم
رسوا و بیپروا
اینک
چه کسی مرا به خانه راه خواهد داد
با این همه تنِ
سیاه و کبود
شب خوش.
در خواب میمانم.
برای هميشه در خواب میمانم
تا بيداری، حس لمس عاشقانهات را به گذار نبودت نسپارد.
تو نيستی و من هر لحظه بيشتر به بودنت خو میگيرم .
میرقصم
تا دم مرگ
با همه
با خودم
با هیچ
از پس همه
از پس هیچ
از پس زندگی
بر میآیم
من نمي خواهم
سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم
من نمي خواهم
او بلغزد دور از من روي معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پاي رهگذرها
او چرا بايد به راه جستجوي خويش
روبرو گردد
با لبان بسته درها؟
او چرا بايد بسايد تن
بر در و ديوار هر خانه؟
او چرا بايد ز نوميدي
پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!
آه ... اي خورشيد
سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟
یک آبکش پلاستیکی میخواهم
این نان خشکیها پس کجا رفته اند؟
پیش چشمان گرد ماهیها
حرفهایت را باید لب حوض
آبکش کنم
شاید حقیقت از سوراخها نگذرد.
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت در نکویی طاق بود
سلام
در دياري كه در او نيست كسي يار كسي
كاش يارب كه نيفتد به كسي كار كسي
شهريار
سلام و خداحافظ
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
پایان تشکر
تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی.
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
با دل خونین، لب خندان بیاور (همچو جام)
نی گرت زخمی رسد، آیی تو چنگ اندر خروش!!
بر بساط نکته دانان، خود فروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد، یا خموش!!
شبی صدایم کرده بودی برگ!
یادت هست ؟
چرا سر بر گردانم؟
مگر من برگ بودم؟!
این باد
مرا به حیاط تو انداخت
مرا با خود برد باز
مگر من برگ بودم؟!
این همه که دوستم داشتی
چرا نگفته بودی
چرا صدایم کرده بودی برگ؟
چرا جوابت را داده بودم؟
مگر من برگ بودم؟!
سلام:
با من بودین؟: دی
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
ماه من غصه نخور‚گریه پناه آدماس
تر و تازه موندن گل‚مال اشک شبنماس
ماه من غصه نخور‚زندگی خوب داره و زشت
خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت
ماه من غصه نخور‚پنجرمون بازه هنوز
باغچمون غرق گلای عاشق نازه هنوز
سلام
حالا با من بودین ؟
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود
در سياهي پيش مي آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر ميشد
ورطه تاريك لذت بود
داور سوت کشيد
کارت قرمز را بالا برد
ديوانه ای که گيج و وحشت زده می دويد
از زمين بيرون بردند
اشتباهی رخ داده بود؟
می خواستم برايت گل بزنم!
پس با من نبودید!
من به دو چيز عشق مي ورزم يكي تو و ديگري وجود تو.
به دو چيز اعتقاد دارم يكي خدا و ديگري تو.
من در اين دنيا دو چيز ميخواهم يكي تو وديگري خوشبختي تو.
من اين دنيا را براي دو چيز ميخواهم يكي تو و ديگري با تو
حالا شاید از این به بعد باشم
حواستون را جمع کنید
چه شعر قشنگی از کی هست ؟
ويرانم
در جستجويی ناکام
وجودی زنده
که نبودش
ويرانم کند !
باشه. بهش میگم حواسشو جمع کنه:دی
از ...
در سياهي دستهاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش
چه قدر حروف متنوع واستون امروز درست کردم ها
شورشی بر خاک
زمين کلافه
پليس خسته،
گاز اشک آور سودی ندارد:
مردگان فرياد می زنند
مارا از تعفن زندگان نجات دهيد.
ش متنوعه؟ حالا اگه "ژ" بود یه چیزی:دی
دوشنبه از خودمان است
بنشین و بلند بلند سکوت حرف های مرا گوش کن
هر کس به دیدنم آمد مریم و ریواس دستش بود
تو اما با خودت کمی از حروف باران بیاور
حرف هایم تشنه اند
دنیا پر از آینه است
نگو حواست نیست
نگو خودت را نگاه میکنی،
یا موهای سفیدت مثلاً را میشماری!
نه اشکی، نه لبخندی
نه پیر میشوم، نه جوانتر
میبینی؟
آنجا ایستادهام
و تو...
گریه نکن!
این تنها آینه است
شانههای من حالا خیلی دورند
خیلی تنهاتر
قوی شدهاند
بیرحم اما نه
شاید چون
دنیا پر از آینه است
تکرار می کنیم ترانه های غربت و دل تنگی را،
چنان که مادران دل تسلیم سرنوشت
لالایی های آمیخته به غم تنهایی خود را
در سرگیجه ی گهواره های خستگی می تنند.
در این جهان رفت و آمدهای آشوب،
کودکی است بیدار که آوارگی را
چون خوابی پر هول و تکان از کابوس هر شب
چشم بسته می پاید.
در ما به ناز مینگرد دلربای ما
بیگانهوار میگذرد آشنای ما
بیجرم دوست پای ز ما درکشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما
با هیچکس شکایت جورش نمیکنم
ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما
ما دل به درد هجر ضروری نهادهایم
زیرا که فارغست طبیب از دوای ما
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارن تا...
من را به ابتضال نبودن نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
در حضرت پادشاه دوران ماییم
در دایرهی وجود سلطان ماییم
منظور خلایقست این سینهی ما
پس جام جهان نمای خلقان ماییم
چطوری محمد؟
من
دلم تنگ میشود
برای کلامت
برای راه گشایی هایت
برای مهربانی ات
برای سر به سر گذاشتن هایت
حتی برای شوخی هایت که کفر آدمی را در می آورد
برای اشتیاق کلمات وقتی که از خانه میگویی
برای آنهمه احساس پاکت هنگامی که از بچه ها میگویی
برای صبوری ات که زخم دلم را التیام میبخشد
آری ، دلم تنگ میشود
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد ....
قربانت.الحمد الله هنوز نفسی بالا میاد
دوست دارم خموش تو باشم
در غيبتي كه دور مي شنوي
صدايم را
اما به لمس ات در نمي آيم ...
چشمانت در پرواز,
و مهربوسه اي بر لبانت
اشباح از روح مني
درتكاملش صعود مي كني
شكلي ديگر مي گيري
مثل يك پروانه ي رويايي,
يك كلمه سودايي ...
دوست دارم خموش تو باشم
هرچند
سوگواريت, آن دور, به پروانه
ناله ي كبوتري بخشد ...
مرا مي شنوي
صدايم نزديك ات نيست ...
(( تا شقايق هست زندگي بايد كرد ))
خبري از دل پر درد گل ياس نداشت
بايد اينجور نوشت
هر گلي هم باشي
چه شقايق چه گل پيچك و ياس زندگي اجبارست
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن
کارم همه آه و سوز خواهد بودن
گفتی که بخانهی تو آیم روزی
آن روز کدام روز خواهد بودن
ناخدای زورقِ اندیشه های درهمِ این مرد
اینچنین مواج
بر امواجِ این دریای طوفانی
تا کدامین ساحلِ افسانه ای دور
در پی داروی روحِ زخمی خورشید
پیکرِ بیداریت را
پیشِ تیغِ موجهای سرکشِ کابوس
جوشنِ رؤیای بیداری فردا می کنی؟
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران
تنها به قفس ماندوهزاران همه رفتند
دنیا گذران، محنت دنیا گذران
نی بر پدران ماند و نی بر پسران
تا بتوانی عمر به طاعت گذران
بنگر که فلک چه میکند با دگران
نرو تو هم مثه من نميتوني دووم بياري نرو
تو هم مثه من تو غصه كم مياري نرو
نرو تو هم مي پوسي ميميري بي من نرو
تو هم طاعون غم ميگيري
بي من نروواو بده لطفا
و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي
نمي دانم كجا يا كي؟براي چه؟
ولي رفتي!!
یا رب ز کمال لطف خاصم گردان
واقف بحقایق خواصم گردان
از عقل جفا کار دل افگار شدم
دیوانهی خود کن و خلاصم گرد
در فرو بند كه چون سايه در اين خلوت غم
با كسم نيست سر گفت وشنود اي ساقي
ياد من نبودي اما من به ياد تو شكستم
غير تو كه دوري از من دل به هيچ كسي نبستم
میم لطفا
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد مي كند
دارم گله از درد نه چندان چندان
با گریه توان گفت نه خندان خندان
در و گهرم جمله بتاراج برفت
آن در و گهر چه بود دندان دندان