تو مرگ پاک ترین عاشقان خود دیدی
چگونه خندیدی؟
بمان
بمان
تو و خلوتگه تبهکاران
تو را به خامی اگر خوش خیال خوابی هست
به خیل خواب خود ای خوبروی من خوش باش!
مرا هنوز در اندیشه افتابی هست
Printable View
تو مرگ پاک ترین عاشقان خود دیدی
چگونه خندیدی؟
بمان
بمان
تو و خلوتگه تبهکاران
تو را به خامی اگر خوش خیال خوابی هست
به خیل خواب خود ای خوبروی من خوش باش!
مرا هنوز در اندیشه افتابی هست
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز اين خاطر پريشان را
مي كشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگين حجاب مژگان را دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره مي جويم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه مي گويم
ما سه نفر بوديم
گربه و من و سنجاقک
سنجاقک
بال چپش درد میکرد
ديروز
کنار پنجره
بیصدا فوت کرد
ما دو نفر هستيم
گربه و من
گربه تمايلي به بازي ندارد
بیمار است
شايد
روي صندلي
يا زير درخت بيد
فوت کند
ما يک نفر مي شويم:
من
که نمي دانم
چگونه
کنار پنجره
روي صندلي
يا زير درخت بيد
نبودنت را تاب بياورم
مي درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائي از در و گوهر
مي كشاند هر زمان همراه خود سوئي
باد ... پرهاي كلاهش را
يا بر آن پيشاني روشن
حلقه موي سياهش را
مردمان در گوش هم آهسته مي گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بي گمان شهزاده اي والاست»
تنهايي
و بيدار كردن انعكاس آب در چشمان درشت و گياهخوار گوزن
شايد جنگلها جنگل دور
قرنها قرن فاصله
تنهايي
و خواندن آواز
آوازي كه
گوزني وحشي
با شاخهاي پيچخورده را
در بيشهاي دور
بيخواب كرده
هر دم از آئينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟
ليك در آئينه مي بينم كه، واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پاي مي كوبم ولي بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش
ره نمي جويم بسوي شهر روز
بي گمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام
این فروغ ما رو آخرش دیوونه میکنه!!!
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
اشعار فروغ زیبا هستن
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روي لب هايم هوس ريخت
زاندوه دل ديوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا مي خواهم اي جانانه من
ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش
ترا اي عاشق ديوانه من
واقعا شعراش بینظیره
نمیرسند به هم دست اشتیاق من و تو
که تو همیشه همانی_که من همیشه همینم
مي شنوم مبهم و مدام
زمزمه مهربان طناب هاست گويا
"به گرهي گره بگشا!"
به دست جاذبه زمين
و آن دوستي پنهان
با وزن خموش خویش
...
شرمم آيد از چهارپايه
آن نگاه پرسش گر
"پس کي از من خواهي پريد؟"
دختران سر مي كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار
«شايد او خواهان من باشد.»
کشت این منو اخه!!!
درست که دردناک میشود شانههایم
و تنم میخواهد
پرتش کنم از بالکن به خواب باغچه
اما مگر از تنی خسته
که شانه خالی کرده از رنج بودن
چند گل سرخ ممکن است بروید؟
هیچ،
میدانم!
بماند تنم برای جشنی،
که جسور و پولادین
اراده کند
برای خاطر چشمی یا شاپرکی
دست بشوید از بودن بالای مرز خاک
و بشود بروید هزاران گل سرخ از هر سلول تنهایم
آره. کاملشو خوندم.
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز
ز بوی زلف تو مفتونم ای گل
ز رنگ و روی تو دلخونم ای گل
من عاشق ز عشقت بی قرارم
تو چون لیلی و مو مجنونم ای
مجنونم ای
مجنونم ای گل
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد
زیر سپهر کیست نمیدانم
کز گردش سپهر مسلم شد
درهم شده است کارم و در گیتی
کار که دیدهای که فراهم شد
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد
در مورد "ل" باید بگویم که صد رحمت به "ی"!
داد زدم تا داد رسم باشی
خیر داد رسی نیست حنجره خود را اذیت نکن
آرزويم اين است :
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد ....
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه ي هر روز تو عاشق باشي
عاشق آنکه تو را مي خواهد
و به لبخند تو از خويش رها مي گردد
و تو را دوست دارد به همان اندازه که دلت مي خواهد
در اولم یکی از قابلان لطف چو دید
به تحفه خواست مرا شرمسار گرداند
ولی در آخر کارم چو یافت ناقابل
به آن رسید که آنها که داده بستاند!!
محمد این کیه تو امضات؟ اشنا میزنه:دی
دلـگـیـــر دلـگـیــــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
از غصـه مـیمـیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
بـا پـای از ره مـانــده در ایـن دشــت تــبدار
ای وای مـیمـیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
سـوگنــد بر چشمـت که از تـو تــا دم مــرگ
دل بــر نمـیگیـــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
بالله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست
بیجـرم و تقصیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
بـا شـهـپــر انـدیـشـــه دنـیـــــا گــردم امـــا
در بـنــد تـقــدیـــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
آشــفـــتـــه تــر ز آشـفــتـــگـــــان روزگـــارم
از غــم بـه زنـجـیـرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
جلال مقصدش فیروزکوهه دی:
روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد
دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بیتکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو
مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بیآب و رنگ
خواهی آوردن بسی زین دیدهی خونبار یاد
اونوقت پیاده میخواد تا اونجا بره؟:دی
دلم برایش تنگ میشود
دلم برای تنها همدم شبهای تاریکم تنگ میشود
تنهایی را خیلی دوست میدارم
هرچند گاهی از او میترسم
اما میدانم که تنها در لحظات تنهایی ست
که همه چیز ، به خود واقعی بر میگردند
تنهایی خیلی مهربان است
وقتی تنهایی بیش از همیشه میتوانی خودت باشی
رویاهای شیرینی را به تصویر بکشی
و از خوشی آرزوی مرگ کنی !
اره دیگه.میگن سختی مرد رو میسازه
یک بستهی پستیام
آدرس فرستنده و گیرندهام پاک شدهاست
از این سو به آن سو
مردم کمی نگاهم میکنند
شانه بالا میاندازند
سپاس گزاری میکنم
آهسته برمیگردم
مادر همیشه میگوید
هنگام تولد
روی پیشانیی من نوشته بود :
با احتیاط !
شکستنیست
بهش نمیاد مرد باشه:دی
تا چند ؟
دیگر بس است
تا چند صحبت از نا امیدی ؟
تا چند ترس از سیاهی ؟
تا چند بیدار نشستن از ترس کابوس هاس شبانه ؟
تا چند نگران مرگ پروانه ها بودن ؟
پاروها را رها باید کرد
و بی هراس طوفان خشمگین ؛ هم آواز موج ها باید شد
دیگر نمیهراسم
از هیچ چیز نمیهراسم
چرا که میدانم آنجا که دست انسانی از نوازش زخمی عاجز است
لطافت دستی آسمانی ، تو را به اوج آرامش میرساند
بیاد باور کرد
خود را
و خدا را
و این است همه آنچه باید بر او تکیه کرد ...
خدایا ؛ کمکم کن
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نترسید از او
یک دیپلودوکوس است
سارا کشیده برایم
برگ درخت میخورد فقط
داده برای خودم
میشود با او پارک رفت
خیابان رفت
یا هر جا
خیلی گنده است
همه به شما احترام میگذارند
باورتان نمیشود
حتا سلام میکنند
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست
تو به من میگویی
« دستی که زخم میزند ناپیداست
زخم اما مانند طلوع آینه در صبح است
شاید تن به تیغ دوست سپردن راهی به سوی اوست
دستی دیگر
دوستی دیگر
و زخمی دیگر ... »
سلام
رهایم کن
تو میترسی
تو از نتهای بازیگوش
تو از فاصلهی گیج سطرها
تو از فاصلهی خالی
تو از هیچ
از پریدن بیهوا
تو میترسی
تو از شعر میترسی
تو نثری
یک نثر
با نقطهها و ویرگولهای محکوم و بهموقع
ویرایش شده
رهایم کن
برو زیر چاپ
با تیراژ بالا
اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
سلام
رو بروی نامتناهی عبورها
لب به لب میشوم
چشم در چشمت میگذارم
تمام مراتب خود
با
تمام مراتب وجود
من امشب هم مرکزترینم
سلام:
امروز چرا روز غمگینی بود اونوقت؟
میدونم که راه تو از من جداست
میدونم که چشم تو خونه خرابم میکنه
ذره ذره قطره قطره میدونم میکشه آبم میکنه
تو بهار و نورسی
تو رو میخواد هرکسی
ولی من رو به زوالم
جون نداره پر و بالم
تو سراپا خواهشی
تشنه نوازشی
شادی و شیرین و ناز
بی قرار و پر نیاز
ولی من مرده غم
گوشه گیر و سر به زیر
دل من خسته عشق
از محبت سیر سیر
=-=-=-=-=-=
کسی چه میداند جلال
فتاد همهمه در ميان ماهيان : چه غم شده است ؟
عجيب است ولي آب رود كم شده است
درخت پير لب رود را نگاه كنيد
به سوي خاك از اندوه آب خم شده است
و گيج و گنگ به چشمان خويش مي ديدند
وجودشان همه بازيچه ي عدم شده است
ز آفتاب و ز ابر و ز باد پرسيدند :
چه كرده ايم كه اين چنين بر ما ستم شده است ؟
كسي نگفت ‘ نه ابر و نه آفتاب و نه باد
به ماهيان كه چرا آب رود كم شده است ؟
اگه چندتا همکار مسخره داشتی
و اگه منتظر چیزی بودی و اتفاق نمی افتاد حتما غمگین می شد خوب
تو چشمک میزنی
من لبخند میزنم
مینشینیم
خیلی خستهایم
بند ماسکت را باز میکنی
کمی گرهاش سفت است
ولی باز میشود
من هم برش میدارم
میگذارم روی میز
کنار مال تو
این جا خیلی دور است
یک قهوهخانه
آن سوی صداها
من شیر مرغ سفارش میدهم
تو
جان آدمیزاد
همکار مسخره که تا دلت بخواد دارم! این همه تفاق افتاد بزار یکیش هم نیفته!
در میان بستر گلهای سرخ
همچو شبنم در کنارم می نشست
با زبان دلنشین عشق خویش
تار غمها را زهم در می گسست
با محبت در کنارم می نشست
حالا کتاب واسه وقت گذرونی می خوای یا یاد گرفتن جادو و جمبل با دوخت و دوز ؟
تو میروی
قایقت آرام آرام از جزیره ام دور میشود
نقطه میشوی
موجی نیست
آبها آراماند
زیر آب کشتیهای غرق شده
و غمهای سنگین
و سکوت صدفها
دوباره دنبال هیزم میگردم
برا تفریح خوبه:دی
تاپیک جدید من چطوره؟
من به همكلامی با كاغذ
و همین عكس سیاه سفید قاب خاتم راضیام
تو رضایت نمیدهی؟
باور كن گریستن تقدیر تمام شاعران است!
چه شعر غمگینی
تاپیک خیلی عالیه
فقط چون تو علمی پست تشکر ممنوع هست تشکر نکردم وگرنه موضوعش خیلی باحاله
ممنون
تنت گاهی کبود
گاهی سرخ
تنت رنگین کمان است مادر
صد تومانی های ما
بوی عطر های مردانه می دهد
نانوا با ما مهربان نيست مادر
بزرگ می شوم
برايت شربت سينه می خرم
برای خواهرم مداد رنگی هزار رنگه می خرم
رنگين کمان به آسمان بر می گردد
و شبها کنارت خواهيم خوابيد
شعر غمگین+ روز غمگین= مصیبت!!
تشکر نمیخواد که. گفتم اگه خوب نیست نابودش کنیم:دی
دلتنگی هایم تمام نمی شوند
و تو هیچگاه از من دور نمی شوی
در دلتنگی هایم تو جریان داری
آبی و پاك و زلال
و مهربانی چشمهایت همیشگیست
وقتی غمگینی همه چیز رنگ غم می گیره خوب
نه جدی خیلی عالی بود
دستتون درد نکنه
تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش
دیده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش
در نگاهی کان به هر ماهی کنی آنهم ز دور
سهل باشد گو عنایت گونه منظور باش
یک نگاه لطف از چشم تو ما را میرسد
گو کسی کاین نیز نتواند که بیند کور باشد
بزم بدمستان عشق است این به حکمت باده نوش
ساقی مجلس شود هم مست و هم مخمور باش
دقیقا
ممنون. قابلی نداره.
شاهی؟ گدایی؟ مرشدی؟ پیری؟ چه هستی؟
دل بسته ام عمری است بر پیغمبری هات
امشب عمو زنجیر باف قصه ام را
آورده ام در حلقه ی پا منبری هات
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است
هر آنک از تو پری یافت بر علو گردد
خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد
روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد
خموش باش که آن کس که بحر جانان دید
نشاید و نتواند که گرد جو گردد