-
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
شفیعی کدکنی
-
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب كسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان كایشان
به زانكه فروشند چه خواهند خرید؟!
-
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
حافظ
-
تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شويم
خیام
-
مغنی چه باشد که لطفی کنی//ز نی آتشی بر دلم افکنی
برون آری از فکر خود یک دمم//بهم بر زنی خان و مان غمم
حضرت حافظ
-
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
-
ممن آن باشد که اندر جزر و مد
کافر از ايمان او حسرت خورد
رومی
(دوستان یه ذره محفل و آتیششو زیاد کنین )
-
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا....ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
-
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
ولی نا سازه شوق وصل کویت
زهر سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده
-
هاي و هوي و لشگر و خيل و سپه در کار نيست
عالمي را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پي گنجايش برخاست ديوار حجاب
ز ميان چار ديوار مکان و لامکان
محتشم کاشانی