هر دُر آنگا جوهر جاندین فزون
قیمت آرا ایکّی جهاندان فزون
رشته سی خود،عقد جهان رشته سی
دیمه جهان رشته سی،جان رشته سی
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی(فانی)
Printable View
هر دُر آنگا جوهر جاندین فزون
قیمت آرا ایکّی جهاندان فزون
رشته سی خود،عقد جهان رشته سی
دیمه جهان رشته سی،جان رشته سی
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی(فانی)
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
صائب
اي رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهي طرب انگيز
عشق جمال تو آتشي است جهان سوز
سیف فرغانی
زنده ی آب حیات و دم عیسی سهل است
زنده آنست که او اشکی و آهی دارد
ملک دل نیست مناسب که بماند ویران
از چه معمور نباشد؟چو تو شاهی دارد
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدين عبرت گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت اين سيه سنگ
که از تلخي چو صبر آمد سيه رنگ
نظامی گنجوی
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوهای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازهای در کاروان داریم ما
صائب
آمد بهار دلکش و گل های تر شکفت
دل ها از آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی(فانی)
تا بر سر من بگذرد آن يار قديمي
خاک قدم محرم و بيگانهام امشب
اميد که بر خيل غمش دست بيايد
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
فروغی بسطامی
به ذوق رنگ حنا کودکان نمیخسبند
چه میشود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر یکشبه کم گیر و زندهدار، مخسب
صائب
بنمود رخت،بنفشه باغی است مگر
شد انجمن افروز،چراغی است مگر
جا کرده خیال خال تو در دل و جان
جان و دل من بسوخت،داغی است مگر
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
روز مُردن دردِ دل بر خاک ميسازم رقم
چون کنم؟ کَس نيست تا گويم غم ديرينه را
گر به کُشتن کين وحشي ميرود از سينهات
کرد خون خود بحل، بردار تيغ کينه را
وحشی بافقی
اگر اوروم داشا پیمانه نی کئچؤر ساقی
شرابیدن نئچه گؤز تیکسه هر حؤباب سنه
قوروتما ترلی أؤزارین ایچینده باده ی_ناب
کی،گؤل کیمی یاراشیر چؤهره ی_پوراب سنه
میرزا محمد علی صائب تبریزی
همه شب در اين گفت و گو بود شمع
به ديدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهاي
که ناگه بکشتش پري چهرهاي
سعدی
یارب چو مرا خلعت خلقت دادی
بر کسب کمالم بده استعدادی
یا خود استاد کارفرمایم باش
یا راه نما مرا سوی استادی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
صائب
تو بگريزي از پيش يک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بين که از پاي تا سر بسوخت
سعدی
تا بیر پیاله وئردی،کباب ائتدی باغریمی
هر کیم اونو الینده ن ایچر باده،قان ایچر
ایللر یاشار خیضر کیمی هر کیم کی،گئجه لر
گؤل أؤزلؤ یار ایلن مئیی چؤن ارغوان ایچر
میرزا محمد علی صائب تبریزی
راز دل زان فاش ميگردد، که دوست
چارهي درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بديد آگاه شد:
کان بجز تير و کمان او نکرد
اوحدی مراغه ای
در دل غم یاری ست که من می دانم
اندوه نگاری است که من می دانم
عمری است که جز عشق ندارد کاری
دل عاشق کاری است که من می دانم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
خیام
تا ایاغین تورپاغینا تؤکمه سین دوتماز قرار
هر کیمین مجلیس ده مینا تک بیر او ووج قانی وار
نه عجب عاشیقلری گر باشدان آچسین ناز ایله
کاکیلی میشگین کیمی هر کیم کی،سرگردانی وار
میرزا محمد علی صائب تبریزی
روزي ز پي گلاب ميگرديدم
پژمرده عذار گل در آتش ديدم
گفتم که چه کردهاي که ميسوزندت
گفتا که درين باغ دمي خنديدم
ابوسعید ابوالخیر
مئی شوقی اولوبدور منه عادت ای شیخ!
گلدیکجه بو شؤوق اولور زیادت،ای شیخ!
خوش دور منه مئی،سنا عبادت ای شیخ!
رأی ایله دگیل عشق و ارادت،ای شیخ!
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
خوش زي تو که من ورق نوشتم
ميخور تو که من خراب گشتم
من ميگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
نظامی گنجوی
شب تار و بیابان پرورک بی
در این ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت برآید پوست از تن
بیفکن تا که بارت کمترک بی
بابا طاهر
یارب اشبو طرفه شوخ دلفریب
کیم آنینگ وصلین منگا قیلدین نصیب
ایل کؤزیگه داغی محبوب ائیله گیل
بارچا خاطیرلارغا مرغوب ائیله گیل
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی
................................
ليلي دم صبح پيش ميبرد
مجنون چو چراغ پيش ميمُرد
ليلي به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
نظامی گنجوی
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز زار و به جهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دل در غم خدمت تو يک دم
نايافته از عنا رهايي
تا آمد مرگ جان غمگين
گشته ز هواي تو هوايي
انوری
یوز تومن قوش نطقی مشکل کیلدی بیل
طرفه بو کیم هر بیریگه ئوزگه دیل
هر بیریگه لحن و قانونی عجب
عقل و ادراکیده محبونی عجب
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی
با عشق تو ميبازم شطرنج وفا، ليکن
از بخت بدم، باري، جز مات نميافتد
از غمزهي خونريزت هرجاي شبيخون است
شب نيست که اين بازي صد جات نميافتد
فخرالدین عراقی
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آئینه ی اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
به حریم حرم قید مرا بار نبود
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ديده از غم پرآب و ، سينه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حرير و کتان کفن کردند
در يکي قبرشان وطن کردند
جامی
دوست چون خانه به دل ساخت،چه اندیشه ی عمر
کی شود مانع رخسار یقین پرده ی شک
جز به بال ملک و روح قدس ممکن نیست
گر تو خواهی که خرامی چو مسیحا به فلک!
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی
کاش يک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهائي
پير ميخانه که روي تو نمايد در جام
از جبين تابدش انوار مبارک رائي
شهريار از هوس قند لبت چون طوطي
شهره شد در همه آفاق به شکرخائي
شهریار
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
با خبر بود تغافل زمن زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هردم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
منم امروز و تو انگشت نماي زن و مرد
من به شيرين سخني، تو به نکويي مشهور
سختم آيد که به هر ديده تو را مينگرند
سعديا غيرتت آمد نه عجب سعد غيور
سعدی
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
به خط غالیه موی تو نماند کس را
آن چنان زی که در آن روز ملالی نکشی
الم طعنه ی هر شیفته حالی نکشی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
(شاعر هم که پی در پی تکراری شد و آسک بال عزیز بعداً دعوایمان خواهد کرد...)
يار بيدرديِ غير و غم ما ميداند
ميکند گرچه تغافل، همه را ميداند
آفتابيست که دارد ز دلِ ذره خبر
پادشاهيست که احوالِ گدا ميداند
گر بسازم به جفا، ليک چه سازم با اين
که جفا ميکند آن شوخ و وفا ميداند
محتشم کاشانی