در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها ها بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برگردم
شبی هم در آغوش دریا بمیرم
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرم
Printable View
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها ها بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برگردم
شبی هم در آغوش دریا بمیرم
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرم
من تو را خواهم برد؛
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .
صحبت از سادگي و كودكي است .
چهره اي نيست عبوس .
كودك خواهر من،
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،
شوكتي مي بخشد .
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را ميخواند !
- گل قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات،
آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .
باز كن پنجره را ! -
(شادروان حميد مصدق)توضيح:
هيچ
افسانه ی حیات حرفی جز این نبود
یا مرگ آرزو یا آرزوی مرگ ......
گفتم غم تو دارم
گفتا غمت سرآيد
گفتم كه ماه من شو......
( باشه دیگه حالا نصفه بیت می نویسید )
وه...چه زيبا بود اگر پاييز بودم
وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند...شعري آسماني
در كنار قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه ي من .....
هم چو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته
پيش رويم :
چهره ي تلخ زمستان جواني .
پشت سر :
آشوب تابستان عشق ناگهاني .
سينه ام :
منزل گه اندوه و درد و بدگماني .
كاش چون پاييز بودم.....كاش چون پاييز بودم
مردم از فتنه گريزند و ندانند كه ما
به تمناي تو در حسرت رستاخيزيم
مزن ز چون و چرا دم كه بنده ي مقبل
قبول كرد به جان هر سخن كه جانان گفت
كه گفت حافظ از انديشه ي تو آمد باز
من اين نگفته ام آن كس كه گفت بهتان گفت
تندستان را نباشد درد خویش
جز به هم دردی نگویم درد خویش
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
اندوه چیست ؟ عشق کدامست ؟ غم کجاست !
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشی
(كل كلم افتاد با مونيكا [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )
يكشب چو نام من بزبان آری
می خوانمت بعالم رؤيائی
بر موج های ياد تو می رقصم
چون دختران وحشی دريائی
یا رب!زباد فتنه نگه دار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا
آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی
چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
کز خواب مینبيند چشمم بجز خيالی
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد
(امشب چه قدر مشاعره متقاضی پیدا کرده :o )
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هيچ معنی زين خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
يكشب چو نوری از دل تاريكی
در كلبه ات شراره می افروزم
آه، ای دو چشم خيره بره مانده
آری، منم كه سوی تو می آيم
بر بال بادهای جهان پيما
شادان بجستجوی تو مي آيم
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از برفتم پدر
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باريک چون هلالی
حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهی
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالی
من اینو الا دیدم :blink: رامبد جان درسته گفتم حالم بده اما دلیل نمی شه کم بیارم. حالا ببین :cool:نقل قول:
نوشته شده توسط WooKMaN
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آبها تراشيد
پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاري و هايهاي دريا
شايد كه مرا بخويش مي خواند
در غربت خود خداي دريا
انگار حالم خیلی بده :blink: توسط خودم ادیت شد
آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی
چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
کز خواب مینبيند چشمم بجز خيالی
(مشكلي پيش اومده ؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] كمكي از دست من بر مياد ؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )
يك شب ز ماوراي سياهي ها
چون اختري بسوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان به جستجوي تو مي آيم
سرتا بپا حرارت و سرمستي
(...........)
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
حالی خيال وصلت خوش میدهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالی
می ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم
(آهان گرفتم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] secret بيده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )
اول به هزارلطف بنواخت مرا
آخربه هزار غصه بگداخت مرا
چون مهره ي خويش مي باخت مرا
چون من همه او شدم بينداخت مرا
(مولانا)
دير اين پست رامبد رو ديدم بايد يييييييي ميامدم
شرمنده :blush:
ياد تو تو كنم ميان يادم باشي
لب بگشايم دراين گشادم باشي
گرشادشوم ضمير شادم باشي
حيله طبلم .........تو اوستادم باشي
(بازهم مولانا)
مي رفت روز و خيره در انديشه اي غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
( ........... )
مارا كه كنون خواب در ربوده
ايا كه شود خيالمان آسوده
(خودم)
هر ششب کنم اندیشه تا دل ز تو بر گیرم
چون صبح شود روشن عششق تو ز سر گیرم
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
ما ز بالاييم و بالا ميرويم
ماز درياييم و دريا ميرويم
من كويري گرمم
داغ و تنها و غريب.
سالياني دور است ...
حسرت سايه ابري دارم
ابر باراني عشقي سوزان
تا كه سيراب كند ترك كهنه لبهايم را
تن من در عطش لطف نسيم
تن من در عطش دست نوازشگر مهر
تن من در عطش است.
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي دردامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
متصلتر, باهمه دوري, به من
از نگه با چشم و از لب با سخن
نميدانم چه مي خواهم خدايا
بدنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
زندگی را ندانستم معنیش
زندگی را نخواستم تلخیش
زندگی بی دیوانگان بی معنیست
دیوانگان نچشند از آن همه تلخیش
...
زبس گرد از آن رزمگه بردميد
تن هر دو از شد از نظر ناپديد
خصوصیات پسر متولد تیر ماه : سعی کنید با او کل کل نکنید ! چون در نهایت پشیمان می شوید
ببخشيد نديدم
شجاعغضنفر وصي نبي
نهنگ يم قدرت حق, علي
يكي را دوست مي دارم ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش ميكنم شايد بخواند در نگاه من كه او را من دوست ميدارم
ولي افسوس او هرگز نگاهم را نمي خواند
به برگ گل نوشتم من تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را به زلف كودكي آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم اي مهتاب سر راهت به كوي او سلام من رسان و گو :
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس چون مهتاب به روي بسترش لغزيد
يكي ابر سياه آمد كه روي ماه تابان را بپوشاند
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
ز ابر تيره برقي جست كه قاصد را بسوزاند
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
يكي را دوست ميدارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
...
ديگر به هواي لحظه اي ديدار
دنبال تو در بدر نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب تر كه من از وي دورم
چه كنم با كه توان گفت كه او
در كنار من و من مهجورم
من میگم چشمات و واکن
تو میگی من و رها کن
من میگم خیلی دیوونم
تو میگی آره می دونم
من میگم دلم شکستست
تو میگی خوب میشه، خستست
من میگم بشین کنارم
تو میگی دوست ندارم
من میگم بهم نظر کن
تو ولی میگی سـفر کن
من میگم واسم دعا کن
تو میگی نظر رضا کن
من میگم قلبمو نشکن
تو میگی من میشکنم من؟
من میگم واست میمیرم
تو میگی نمی پذیرم
من میگم شدم فراموش؟
تو میگی نه رفتم از هوش
من میگم که رفتم از یــاد؟
تو میگی نه،مُرده فرهاد