درست وقتی که فکر
می کنم
تو
من را
خسته کرده ای
چیز دردناکی در جانم
ترکانده می شود
و آغاز می شوم
دوباره من
از نو
Printable View
درست وقتی که فکر
می کنم
تو
من را
خسته کرده ای
چیز دردناکی در جانم
ترکانده می شود
و آغاز می شوم
دوباره من
از نو
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانهی متفاوت تمام روز...
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطهی ثابت تمام روز
زردند گونههای من و خاک میخورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
شب است و باز چراغِ اتاق میسوزد
دلم در آتش آن اتّفاق میسوزد
در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگیام کاملاً عوض شده است
صدای کوچه و بازار را نمیشنوم
و مدتیست که اخبار را نمیشنوم
اتاق پر شده از بوی لالهعباسی
من و دومرتبه تصمیمهای احساسی
اتاق، محفظهی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه
کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید
نگاههای شما یک نگاه عادی نیست
و گفتهاید که عاشقشدن ارادی نیست
چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد
تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانهی من
من و دوراهی و بیراههها و زوزهی باد
و ماندهام که جواب تو را چه باید داد
شب است و باز چراغ اتاق میسوزد
به ماه یک نفر انگار چشم میدوزد
چگونه میگذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه
هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد میآید
چهقدر خستهام از فکرهای دیرینه
به خواب میروم اینجا کنار شومینه
چراغ خانهی ما نیمهروشن است انگار
و خوابهای تو دربارهی من است انگار
چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو
یعنی پایان رنج ها و تیره روزی ها
آمدن تو
یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند
بی عشق هرگز نشتاخته ام بودن را.
هر چند که شعله شعله های دقايق اين روزگار را
بر تمامی جانم جای داده ام.
ار کدام افريده ای سخن بگويم که بی زيارت عشق برقرار بوده باشد؟
از کدام افريده ای ؟
همه جا تاريک است و من در اين لحظه برايت می نويسم که دوستت دارم
می نويسم که بگويم دوستت دارم
اين داستانی ساده است.داستان عشقی ساده است.
عشق من حيات از عشق تو ميگيرد
من تشنه تو هستم .می خواهم سرکشم انچه را که در توست .
ما عشقمان را خواهيم کاشت .از عشق ما روزی دو عاشق چون ما خواهند روييد.انها دست به عشق ما خواهند کشيد و اين عشق تنها نام تو را فرياد خواهد زد.
"باد تنها نام تو را زمزمه ميکند تمام گلها نام تو را دارند
مرا تنها تو می شناسی
تنها تو می دانی که من که هستم
هيچ کس مرا چون تو نمی شناسد
چون هيچ کس هيچ کس نمی داند که قلب من چگونه می سوزد
تنها تو
تنها چشمان تو
تنها قلب عاشق تو
هر کجا که باشم زير باران يا زير آتش
عشق من ازان توست
من هرگز نغمه ای سر نخواهم داد مگر زمانی تو آوازی بخوانی
اگر به تو بگويند او دوستت ندارد به ياد بياور مرا هنگامی که زير باران
آوای تو را سر می دهم
عشق من :
اگر بگويند من تو را فراموش کرده ام ،حتی اگر خود اين را بگويم ،باور مکن
تو را چه کسی می تواند از قلب من جدا کند؟
ما عاشق خواهيم ماند ،هميشه
مرا امشب در ميان بازوان خود پنهان کن
مرا پنهان کن
پيشانی ات را بر پيشانی ام
لبانت را بر لبانم بگذار
بگذار آتش اين عشق دل هامان را مشتعل کند
بگذار اين عشق مرا با تو بسوزاند
من هميشه در کنار باران
در کنار تو
با عشق تو خواهم بود
دوستم بدار...!
من چرا آمده ام روی زمین !؟
در یکی روز عجیب، مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود، بهر یک شکوه تاریخی پر درد از او...
پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستی این عالم و آن بالاها...!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟
که شما حوصله تان سر نرود!؟
بتوانید خدایی بکنید؟
و شما ساخته اید این عالم، با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمایید، قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان!؟
هیبتا! ما همگی ترسیدیم!
به خداوندیتان، تنمان می لرزد!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخ سختی دارید، آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
و شنیدیم اگر ما شب و روز، ز گناهان و ز سرپیچی خود توبه کنیم، چشممان خون بارد و بساییم به خاک درتان پیشانی و به ما رحم کنید و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال، حور و پردیس و پری هم دارید...!
تازه غلمان هم هست...! چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید!
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم، اشرف مخلوقات! (راستی! حیوانات هر چه کردند ندارد کیفر!؟)
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده، جنس من مرد شده! آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار، قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار!
پدرم این بوده، که به من گفت: پسر! مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!
سرنوشتم این بود، جنگ و تحریم و از این دست نعم...!
هر چه شد، قرعه من این آمد!
راستی باز سوالی دارم (بنده را عفو کنید...): توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر بود!؟
من جسارت کردم!
آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست، ولی می گویم:(من شنیدم که کسی این می گفت:"چشم تنها ز خودش بی خبر است، چشم را آینه ای می باید، تا خودش را در یابد، تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد...!")
عجبا! فهمیدم! شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما برنخورد...! از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز!؟
ظلم و جور ستم آینه را می بینید!؟
شاید این آینه معیوب و کج است!
خط خطی گشته و پر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!
ور نه در ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی!!!؟
...کمی از عشق بگویم با تو!
عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا! عشق ما یک طرفه ست!؟
به چه کس گویم این؛
می شود دست ز من برداری!؟
بی خیالم بشوی!؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم!!!
من اگر عشق نخواهم چه کنم!؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو!؟
که برایت بشوم واله و حیران و خراب!؟
مرحمت فرموده، همه عشق و می و ساغر خود را تو ز ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر! این امانت بده مخلوق دگر! ...
می روم تا کپه ام بگذارم، صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقمه ی نان!
به گمانم فردا، جلوه عشق تو را می بینم، در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده...!
خوش به حالت که غمی نیست تو را، نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینه بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی!؟
خواب سنگین به سراغم آمد، کم کمک خواب مرا پوشانید...
نیمه شب شد و صدایی آمد، از دل خلوت شب، از درون خود من.
من خدایت هستم!
هر چه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم!
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خنده شیرین تو سوگند که تو، هر چه را می بینی، ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هر چه را خواسته ای آمده است، من فقط ناظر بازی تو ام! منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه، ز ته دل، ز درون، خواهش نا محسوس (نه به فریاد بلند، بلکه از عمق وجود) ز برای عدم خود بنما؛ تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگی آمدنت!
خواهش بودن تو، علت خلق همه عالم شد!
تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین؟
پی حس کردن و این تجربه ها!
حس این لحظه تو، علت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست، هر چه را خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود، در همان لحظه آن خواستنت...
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی!؟
دلبرم حرف قشنگت این بود:
"شرط زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش، روشش، میراثش، همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه به منزل برسم."
همه را با وسواس، تو خودت آوردی، همه را خلق نمودی همه را!
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو!
دست من نیست، تو را می خواهم، به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای؛
شر و بی حوصله و بازیگوش!
مثل یک بچه پر جوش و خروش، ناسزا گفتن تو، باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر!
هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت، رشته عشق شود محکمتر...!
دیر بازی ست که به من سر نزدی!
نگرانت بودم، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی: "من چرا آمده ام روی زمین!؟"
باز هم یادم باش، مبر از یاد مرا!
همه شب منتظر گرمی آغوش تو ام، عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد...!
خواب من خواب نبود!
پاسخی بود به بی مهری من؛ پاسخ یک عاشق...
به خداوند قسم، من از آن شب، دل خود باخته ام بهر رسیدن به ...
عزیزم! به خدا!
رفتی و گفتی که تنها می شوی
گفتمت هر لحظه یادت با من است
گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است
گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است
شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است
رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است
دلبری٬ با دلبری دل از کفم دزدید و رفت.
هرچه کردم ناله از دل٬ سنگدل نشنید و رفت.
گفتمش: ای دلربا دلبر٬ ز دل بردن چه سود؟
از ته دل٬ بر من دیوانه دل خندید و رفت.
(شوریده)
امشب كه شعله ميزندم ماجراي تو
بر اين سرم كه سر بگذارم به پاي تو
بيتاب و بيقرارم و بيواهمه ولي؛
جز حرف عاشقانه ندارم براي تو
امشب هزار مرتبه بي تو دلم شكست
يعني هزار مرتبه مردم براي تو
من راضيام به اين همه دوري ، ولي عزيز!
راضيترم به اينكه ببينم رضاي تو
حالا درخت و جاده به راهت نشستهاند
حالا سكوت و سايه پر است از صداي تو
نزديك صبح بود : خدا بر زمين چكيد
و فصل سرخ رويش انسان فرا رسيد
دروازه هاي روز به تدريج وا شدند
وقطره قطره روي زمين زندگي چكيد
هر قطره آدمي شد و لغزيد روي خاك
هر قطره بنده اي شد و به گوشه اي خزيد
هر كس به گونه اي به وجود آمد از خودش
رنگ يكي سياه و رنگ يكي سفيد
***
من ايستاده بودم و چشمان خيس من
هر لحظه انتظار تو را داشت مي كشيد
كه تو نيامدی و مرا رنگ شب گرفت
كه تو نيامدي و مرا مرگ مي وزيد
من آرزو شدم كه بيايد كسي كه نيست
افسوس و درد گمشده من نمي رسيد
باران گرفت ... و اتوبان خيس مرگ شد
بارن گرفت و بغض زمين را كسي نديد
اين زندگي چقدر حقيره ست و بي فروغ!
وقتی تو نيستی ...تو ... تو...ای آيه اميد
دلگيرم از وجود خودم بي حضور تو
دلگيرم از كسي كه مرا بي تو آفريد
در دل تاریک ِ این شب های سرد،
ای امید ِ نا امیدی های من!
برق چشمان تو،همچون آفتاب،
می درخشد بر رخ ِ فردای من!
مشیری
گذشت آنکه دلم در شکنج موی تو بود!
گذشت آنکه جهان پر ز گفتگوی تو بود!
گذشت آنکه سراپای من ز جذبه شوق
بسان آینه مجذوب مـــوی و روی تو بود!
خبر نداشتی ای آب زندگانــــــــــی من
که مرگ تشنه لبی بر کنار جوی تو بود!
بسان صورت دیوار، چشم حســـــــــــــــرت من
به هر طرف که روان می شدی به سوی تو بود
خدای عشــــــــق من و آرزوی من بودی
چه سود ک آرزوی من نه آرزوی تو بود!!!
نمی خواهی کنارت باشم و اينبار ناچارم
بخواهم تا نخواهی بعد از اين تنهات بگذارم
نمي دانم دو ابرويت چرا در هم گره خورده است
ولی می دانم از اين رو گره افتاده در کارم
تو خشمت گرچه چون خورشيد ظهر تير سوزان است
من از لبخند يک ارديبهشت خيس سرشارم
دلت از سنگ هم باشد من آن را نرم خواهم کرد
ميان صحره سنگی گياه عشق می کارم
تو هم بيهوده می کوشی مرا از خود برنجانی
نيايد روزگاری که من از تو مهر بردارم
کويری و کويری تر از اين حتی اگر باشی
من آن سيلاب احساسم که بر داغ تو می بارم
گمانم مستحب باشد کمی هم مهربان باشی
کراهت دارد اما این که می کوشی به آزارم
نمی دانم مرا می خواهی آخر یا نمی خواهی
بخواهی یا نخواهی من همیشه دوستت دارم
ای سردار بزرگ
هر چه زمان می گذرد
قدرت ایمان و پیشروی تو در
سرزمین قلبم بیشتر برایم
محقق می گردد
پس
پیش رو
تا تو را به
سردار فاتح قلبم
ملقب نمایم!
چه روز های زلالی بود!
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت
تا بی نهایت بوسه میشمرد
و دیگری
در حول و حوش شهامت سایه ها پنهان می شد
ساده ساده پیدایم می کردی پونه ی پنهان نشین من
پس چرا در سکوت این مهتاب پیدایم نمی کنی؟
بیا و سر زده بگرد!
بگو سک سک! مسافر ساده ی سرودنها...
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند ، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد !
فاضل نظری
عشق ِ من انگار بویِ باران می دهد
در بهار ِ سبز هم بوی پاییز و زمستان می دهد
نایِ نی فریادی از سوز ِ دل است
سوز ِ حُزن همراه با اندوهِ باران می دهد
در کلامم نقشی از یک عشق جا مانده است
که دوچشمم بهر آن با اشک تاوان می دهد
نور ِ عشق از عمق جانم خاسته
که وجودش مُرده را جان می دهد
گفتم: تو چرا دورتر از خواب و سرابی؟خواب و سرابی!گفتی: که منم با تو ولیکنتو نقابی٬ اما تو نقابی!فریاد کشیدم: تو کجایی٬ تو کجایی؟گفتی: که طلب کن تو مرا٬ تا که بیابی!چون همسفر عشق شدی٬مرد سفر باش٬ مرد سفر باش!هم منتظر حادثه٬ هم فکرخطر باش٬ فکر خطر باش!هر منزل این راه٬ بیابان هلاک است٬هر چشمه٬ سرابی است که بر سینه ی خاک است.در سایه ی هر سنگ٬ اگر گل به زمین است٬نقش تن ماری است٬ که در خواب کمین است.در هر قدمت خار٬ هر شاخه سر دار!در هر نفس آزار٬ هر ثانیه صد بار!چون همسفر عشق شدی٬مرد سفر باش٬ مرد سفر باش!هم منتظر حادثه٬ هم فکرخطر باش٬ فکر خطر باش!گفتم: که عطش میکُشدم در تب صحرا.گفتی: که مجوی آّب و عطش باش سراپا!گفتم: که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست.گفتی: چو شدی تشنه ترین٬ قلب تو دریا است!گفتم: که در این راه٬ کو نقطه ی آغاز؟گفتی: که تویی تو٬ خود پاسخ این راز!چون همسفر عشق شدی٬مرد سفر باش٬ مرد سفر باش!هم منتظر حادثه٬ هم فکرخطر باش٬ فکر خطر باش!
خداحافظ گل لادن، تموم عاشقا باختن.
ببين هم گريه هام از عشق، چه زندوني برام ساختن.
خداحافظ گل پونه، گل تنهاي بي خونه.
لالايي ها ديگه خوابي، به چشمونم نمي شونه.
يكي با چشماي نازش، دل كوچيكمو لرزوند.
يكي با دست ناپاكش، گلاي باغچمو سوزوند.
تو اين شب هاي تو در تو، خداحافظ گل شب بو.
هنوز آوار تنهايي، داره مي باره از هر سو.
خداحافظ گل مريم، گل مظلوم پر دردم.
نشد با اين تن زخمي، به آغوش تو برگردم.
نشد تا بغض چشماتو، به خواب قصه بسپارم،
از اين فصل سكوت و شب، غم بارونو بردارم.
نمي دوني چه دلتنگم، از اين خواب زمستوني،
تو كه بيدار بيداري، بگو از شب چي مي دوني ؟
تو اين روياي سر در گم، خداحافظ گل گندم.
تو هم بازيچه اي بودي، تو دست سرد اين مردم.
خداحافظ گل پونه، كه باروني نمي تونه،
...طلسم بغضو برداره، از اين پاييز ديوونه
خداحافظ .....!
خداحافظ همين حالا، همين حالا که من تنهام.
خداحافظ به شرطی که، بفهمی تر شده چشمام.
خداحافظ کمی غمگين، به ياد اون همه ترديد
به ياد آسمونی که، منو از چشم تو ميديد.
اگه گفتم خداحافظ، نه اينکه رفتنت ساده اس.
نه اينکه ميشه باور کرد، دوباره آخر جاده اس.
خداحافظ ، واسه اينکه، نبندی دل به رؤيا ها.
بدونی بی تو و با تو، همينه رسم اين دنيا.
خداحافظ ،خداحافظ ،
.............................همين حالا
...........................................خداحافظ!
جاي خاليت را
نفس عميق مي کشم ..
عطرت از تو باوفا تر است !
صبح يعني تو،
وقتي لبخند مي زني
لبخندت به خير !
از امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می اید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدوه هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
از بس که آسمان دلم ابریست
تمام خاطراتم نمناک شده است
نمی دانم چرا؟
دریا را هم که دیدم
به یاد تو افتادم
روی ماسه های ساحل نوشتم
اگر طاقت شنیدن داری
من شهامت گفتن دارم
دوباره به دریا نگاه کردم
باز برگشتم
این بار روی ماسه ها نوشتم
دوست دارم...
یه دل دارم خدا داره
زمین داره ، هوا داره
میون دریای غمش
کشتی و نا خدا داره
یه دل دارم ترزک داره
ترس و یقین و شکداره
رو بام برفیش ، همیشه
یه دنیا بادبادک داره
یه دل دارم وفا داره
یه طاقی از طلا داره
تو بهترین جاش یه دونه
قصرو یه پادشا داره
یه دل دارم نگین داره
هوا داره ، زمین داره
تو دریای پر از غمش
قایق و سرنشین داره
یه دل دارم غصه داره
قفلای سربسته داره
از اونا که میان می رن
یه عالمه قصه داره
یه دل دارم ، خیال داره
عین پرنده ، بال داره
زخمیه اما زخماشم
تماشا داره ، فال داره
یه دل دارم درد داره
زمستون سرد داره
رنگ بهار و ندیده
خزونای زرد داره
یه دل دارم شیشه داره
تبر داره ، تیشه داره
آرزوهایی که شاید
یه روزی وا می شه داره
یه دل دارم دعا داره
خوبی داره ، خطا داره
خودش می گه تو این زمون
این دل کجا بها داره
یه دل دارم صدا داره
شادی ه نه ، بلا داره
یه جاش کویری یه جاش ابر
هر کدومو جدا داره
یه دل دارم جنن داره
سرخی رنگ خون داره
عاشقه و خودش می گه
هر چی داره از اون داره
یه دل دارم دونه داره
لاله داره پونه داره
طفلکی فهمدیه که یه
صاحب دیوونه داره
یه دل دارم دیدن داره
دیوونگیش چیدن داره
جوریه حالش که فقط
یه دنیا پرسیدن داره
یه دل دارم دریا داره
کویر داره ، صحرا داره
دنیای ما ، هیچه پیشش
واسه خودش دنیا داره
یه دل دارم ، بارون داره
لیلی اره ، مجنون داره
ناخونده توش زیاد میاد
اون همیشه مهمون داره
یه دل دارم سفر داره
خنده براش ضرر داره
گوش ندادن به تپشش
خیلی جاها خطر داره
یه دل دارم ، اگر داره
رو همه چی اثر داره
خودم تعجب می کنم
از همه چی خبر داره
یه دل دارم حباب داره
تشنه که می شم ، آب داره
گاهی یه چیزایی می گه
می گه بکن ، ثواب داره
یه دل دارم پری داره
ونوس و مشتری داره
زیر پاهای اسم اون
فراشای مرمری داره
یه دل دارم اسیر داره
کارش یه جایی گیر داره
برای خاطرات من
صندوقی از حریر داره
یه دل دارم ماه داره
بیراهه و راه داره
اندازه ی ابرای سرد
دردسر و آه داره
یه دل دارم آتیش داره
تو ابرا قوم و خویش داره
نه راه پس مونده براش
نه طفلی راه پیش داره
یه دل دارم رقیب داره
فراز داره ، نشیب داره
با اینکه آدم نشده
کلی درخت سیب داره
یه دل دارم که غم داره
یه عمره اونو کمداره
وقتی که رفته ، وقتی نیست
بی خود چرا بگم داره
یه دل دارم فقط دله
قایق عشقش تو گله
غروبا بیشتر می گیره
اما همیشه غافله
یه دل دارم اما می گه
غلط نوشتی ، ننویس
تو خیلی وقته که دادیش
اونن که حالا پیش تو نیس
راس می گه ، عاشقم دیگه
عاشق و کلی بی حواس
اصن یادم نبود که دل
پیش خودم نیست و کجاس
خلاصه که اون لغتی
که یکیه با دو تا حرف
چیزیه که نداشتنش
بیشتر واست می کنه صرف
از ته دل ، نه ، نمی گم
ولی اگر که دل نبود
دروغ چرا ، تو دنیامون
انقدر غم و مشکل نبود
پیش روی دلم می گم
توهین نباشه به دلا
خوش به حال بی خیالا
خوشا به حال عاقلا
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهای
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبای
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و نکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ‚ دمساز:31:
هر شب
وقتی که آخرین عابر هم
از کوچه پس کوچه های شهر
به خانه می خزد
و آخرین چراغ هم خاموش می شود
یاد تو
زیر پوست تنم
جوانه می زند
و خاطرت مرا
سر سبز می کند
چنان بی تاب می شوم
که دلم
برای لحظه ای دیدار
بی صبر و بی قرار
گوش کن
تیک تاک ساعت
آمدن و رفتن ثانیه ها را خبر می دهد
چه بی درنگ می ایند
و چه پر شتاب می روند
می ایند
تا آهسته آهسته مرا از تو دور تر سازند
و می روند
تا ذره ذره
گرمی این آتش افتاده به جانم را
با خود ببرند
چه خیال باطلی
چه سعی بیهوده ای
از این همه کوشش بی حاصل
چرا خسته نمی شوند؟
گر چه نادانم
هنوز اَندرخم ِ یک کوچه ام!
باز من ننشسته ام
از راه ِ جان فرسای تو.
راه در پیش است و من
نالان و گریان در رهم
آب ِ دیده
شبنم ِ گُلهایِ سرخ ِ راه ِ تو.
دیده گانم در ره ِ عشقت
اگر بی سو شود
چشم ِ دل می دوزم آخر
بر رخ ِ تابانِ تو.
می نشانم مُهرِ داغ ِ عشق را
من بر دلم
چون شقایق، تا شوم لایق
برای باغ ِ تو.
جسم ِ من از خاک و روحم از اَبَد
این هر دو را
می کنم من پیشکش
اندر خرید ِ ناز تو!
عقل را همچون پیاله
من تلنگُر می زنم
شاید آخر بشکند
ظرف ِ شراب ِ ناب ِ تو.
در نهایت
لحظه ای گر بازماندم از سفر
قلب ِ من همچون کبوتر
در کمند ِ دام تو!
امیر آروین
مرا صدباز از خود برانی دوستت دارم:40:
به زندان خیانت هم کشانی دوستت دارم:40:
چه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردم
مرا لایق بدانی و ندانی دوستت دارممممم:40:
هی فکر میکنم که چرا فکر میکنم
شب با تمام خاطره هامان به سر شده؟
من ماندم و تو ماندی و افسوس ما شدن
حرفی که در تمام غزل هام تر شده
تو میروی و من از گوش خیره اشک
میریزم از دم چشمان کر شده
اول رسیدی و دوست داشتی و دریغ
آخر همیشه عشق کمی فتنه گر شده
آنقدر مانده ای به درازای این سفر
که پای تو- راه فراق را - بر شده
آه…
بار دگر چمدانم را باید…
باید…
ببندم
سوی کجا؟
چه می دانم
شاید دلم برای کجا تنگ است…
شاید…
چه می دانم من…
من چه می دانم…
شاید…
شاید دلم برای خدا تنگ است
شاید دلم برای شما
فاصله
یک ایدئولوژی
از مکتب گیسویت
این را
که آموختم
تو را ایمان می آورم
بگذار دنيا
در هوس های تند نفرت و کام
بميرد
من با نفس های تو
بيدار می شوم ...
از صدف درآمدی ديروز
و حالا بر کف دست من
پرواز را دل دل می کنی!
گفتم؟
پيش از تو
هيچ مرواريدی پروانه نشد ...
عباس معروفی
شبی زیر باران
با ساعت دلم
وقت دقیق آمدن توست
من ایستاده ام
مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام
.
.
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من
هنگام شعله ور شدن توست
ها .... چشم ها را می بندم
ها....گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم
اینک
وقت عبور عطر تن توست
:40::11::40::11::40:
چنان سرمست و شيدايم كه پا از سر نميدانم
دل از دلبر نميابم مي از ساغر نميدانم
برو اي عقل سرگردان زجان من چه مي جويي
كه من سرمست و حيرانم بجز دلبر نميدانم
شدم از ساحل صورت به سوي بحر معني باز
چه جاي بحر و بر باشد بجز گوهر نميدانم
دلم چون مجمر و عشقش چو آتش جان من چون عود
همي سوزد روان عودم ولي مجمر نميدانم
من آن داناي نادانم كه مي بينم نمي بينم
از آن مي گويم از حيرت كه سيم از زر نمي دانم
چو ديده سو به سو گشتم نظر كردم به هر سويي
بجزنور دو چشم خود درين منظر نمي دانم
ز هر بابي كه مي خواهي بخوان از لوح محفوظم
كه هستم حافظ قرآن ولي دفتر نمي انم
بر آمد نور سبحاني چه كفر و چه مسلماني
طريق مومنان دارم ره ديگر نميدانم
بجز يا هو و يا من هو نمي گويم به روز و شب
چه گويم چونكه در عالم كس ديگر نميدانم
هم او صورت هم او معني هم او مجنون هم او ليلي
به غير از سيد و ياران شه و چاكر نميدانم
راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مىگذاريم
كلمات بىگناه
نابخردانه مىنمايد
پيشانى صاف
نشان بيعارىست
آنكه مىخندد
هنوز خبر هولناك را
نشنيده است
چه دورانى!
كه سخن از درختان گفتن
كم و بيش
جنايتىست. -
چرا كه از اينگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهاى بىشمار
خموشى گزيدن است!
...
باد پائیزی ابرهای سپید را در آسمان می پراکند
سبزه ها زرد می شوند
برگ ها فرو می افتند
غازهای وحشی به سوی جنوب پرواز می کنند
آخرین گل ها می شکوفند
ارکیده ها و داوودی ها با عطر تلخ شان
من در رویای آن روی زیبایم
که هرگز نمی توانم از یاد ببرم.
به رود خانه می روم برای سفری بر آب
کرجی بر آب می راند
و با موج های سرسفید غوطه می خورد
نی و طبل می نوازند و پاروزنان آواز می خوانند
برای لحظه ای سر خوش می شوم
و آنگاه اندوه کهن باز می گردد
من فقط زمان کوتاهی جوان بودم
و اکنون دوباره پیر می شوم
تنها نرو٬ اين راه رفتن نيست٬دنياي تو چيزي به جز من نيست.تو از خودت چيزي نمي دوني٬تنها نرو! تنها نمي توني.ميري كه با فكر تو تنها شم٬ميري كه همدرد خودم باشم.تو آخر راهو نمي دوني٬تنها نرو تنها نمي توني!من حال اين روزاتو مي دونم٬چيزي نگو چشماتو مي خونم.اين جاده تا وقتي نفس داره٬چشماشو از تو بر نمي داره.من از هواي جاده دلگيرم٬از فكرشم دلشوره مي گيرم.اين آينه تو فكر شكستن نيست٬باور نكن اين صورت من نيست.دستاموبا احساس تو بستم٬من بینهایت با تو همدستم!
تو را چون گذرگاه پروانگان دوست دارم.تو را من به اندازه ی آسمان دوست دارم.تو را به اندازه ی بيکران دوست دارم.تو خود آسمانی، تو خود بيکرانی، عظيمی،تو را من به قدر خودت در جهان دوست دارم.تو را مثل آن دختر شاه پريان، که قصرش،بنا گشته در عمق يک داستان دوست دارم.تو جاری شدی در رگم، در تمام وجودم،تو آبی، تو را چون نهالی جوان دوست دارم.تو روح منی، بی تو من مرده ام، هيچ هيچم،تو جانی، ولی من تو را بيش از آن دوست دارم.تو را با اميدی که مرغابی بی پناهی،پرد سوی درياچه ای بی نشان دوست دارم.تو سرشار عطری، تو شور آفرينی، تو سبزی،