تو غافل گیری رگبار بودی
و من
مردی که چتر به همراه نداشت
Printable View
تو غافل گیری رگبار بودی
و من
مردی که چتر به همراه نداشت
مرا خاطره ها بزرگ كرده اند
ساخته اند
به امروز رسانده اند
كسي كه تمام عمر روي صخره ها زيسته است
در پستي و فلاكت گودال ها هم
به اوج فكر خواهد كرد
به اوج فكر خواهد كرد
زنبور ها را مجبور کرده ایم
از گل های سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سال ها بر سیم برق نشسته
از شاخه می ترسد
با من بگو چگونه بخندم؟
وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند
ما کاشفان کو چه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند
دروغ گفتن هم حدی دارد
راستش
عاشق نشده ام هرگز
مزه ی شکلات می دهد؟
یا گریه؟
یا دلشوره های مدام؟
همین روزهاست
قحطی شود
کلمه قطع شود
لوله بکشند
از استانبول
یا بغداد
کلمات تقلبی وارد کنند
شاعران و نویسندگان جوع بگیرند
هر چه میگویند
گنگ نگاهشان کنیم
همین روزهاست
مردم کوچه و بازار
ناتوان شوند
از گفتن یک قصهی عاشقانه
لکنت بگیرند
بپیچند به خود از درد
صف بکشیم
بازار سیاه
درمانده
زندگیمان را بدهیم
برای چند واژهی نایاب
Passion
Human
Imagination
...
پروانهها
در پیله میمیرند
خیلی از پروانهها
سارا
میگفتند دوستم دارند
باور نمیکردم
پافشاری میکردند
جدی نمیگرفتم
کارهای عجیب میکردند
سر تکان میدادم
میگفتند از من متنفر شدهاند
باور نمیکردم
پافشاری میکردند
جدی نمیگرفتم
کارهای عجیب میکردند
سر تکان میدادم
آرامم
شکل تورهای کتان لباسهای خواب
شکل یک آباژور کم نور
در سالنی متروک
آرامم
شکل چمدان لباسهای زمستانی
شکل یک رومیزی که هزاربار
در ماشین لباسشویی شسته شده
روی بند خشک شده
روی میز پهن شده
آرامم
شکل مدادهای سفید مدادرنگیها
آرامم
و به اشکهایم کاری ندارم
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای؟
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی؟
وسوسه ام کرد با آمدنش
که خداحافظی کند
در پاسخ درنگ کردم
و هنوز
در نرمای تاریکی
بوی پیراهنش را می شنوم
دیروز با تو بودند، اکنون کجایند
آنها که می گفتی، همیشه با وفایند
آن چهره های ساده و سبز و صمیمی
در زخم ریز لحظه ها نا آشایند
اصلا نمی دانم چرا دل بسته بودی
بر سایه هایی کز تبار ادعایند
امروز فهمیدی فقط شیطان رنگند
آن مردمانی را که می گفتی خدایند
حالا بلم را از کنار آب بردار
چون عده ای در انتظار ناخدایند
از بختِ بد، در لحظه ی پرواز جان داد
يعنی دقيقاً در همان آغاز، جان داد
آن شب ميان بُهتِ تلخ جوجه هامان
در دست های کودکی لجباز جان داد
می گفت می خواهد بخواند؛ آخرش هم
تا داشت مي زد زير يک آواز جان داد
از اولّش هم فرق می کرديم با هم
او ناز آمد؛ ناز ماند و ناز جان داد
من اين طرف، کنج قفس، با چشم بسته
او آن طرف، با چشم هائی باز جان داد
ديگر کبوتر با کبوتر٬ باز با باز
شايد به عشق يک کبوتر، باز جان داد
آری نشد قسمت که با هم پر بگيريم
من ماندم و او لحظه ی پرواز جان داد
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را می چینی
بنای بی حواس من
در را فراموش کرده ای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هایم بالا آمده
آب بالا آمده...
من اما نمی میرم
من ماهی می شوم
بیچاره دلم
دکتر برایش نیم ساعت گریه تجویز کرده است
بیچاره دلم
آن قدر ساده است
که اگر صدای شرشرباران بشنود
خیس می شود
هی . . . تو که رفته ای
چه خوب کردی !
رفتن از شعر گفتن ساده تر است
...
پنج قاره را نگاه کن
حالا
تمام دنیا لبنان است
منهای اعراب
که زبان او را نمی فهمند
اجازه نمی دهم به بیرون پرتم کنید
عادت کرده ام به باخت های پیاپی
اما
این بازی دیگری است
که قاعده اش را بهتر از شما می دانم
تازه اول بازی است
چه خوب که حضرت نوح نیستم!
وگرنه کدام گنجشک را وا می نهادم و کدام را با خود می بردم؟!
من آن پیرزن خمیده پشتم
که هر شب جمعه راهی دراز را می آید
تا فانوسی بر کند دخیلهای فراموش شده را.
توآن امام زاده مغروری
که یک هفته انتظار را
پایان نمی دهی به اجابتی
چقدر تجربه کردم غم نیامدنت را
به روی سینه فشردم حضور پیرهنت را
دریغ هیچ نمانده ست تا به خاک بسپارم
چه آرزو که ببوسم چو آمدی بدنت را
و تا که وسعت صحرا عجین بوی تو باشد
به دست باد سپردم به یاد تو کفنت را
بشمار يك … !
بشمار دو … !
از چار سوي احتياط
خم شدهام در خويش
و اين شب پهلو گرفته را غلط ميگيرم.
چندم شخصهاي اوليه
كفش به پا كردهاند
و روي قيمت چشمان بي مؤلّف
چانه ميزنند.
كلاق ـ يك غلط
زندّگي تشديد ندارد ـ نيم غلط
همسر را هم كه جدا نوشتهاي!
دير به تماشا مبعوث شدم
و سرم درد ميكند از افعال ماضي.
درست روي خط زلزله
روايت ميشوم
كمي جهانت را بچرخان
روي همين موج
گوارا تر حوّا ميشوي …
بشمار سه … !
مرا خودكار قرمز ضربدر زد
و خيلي وقت است
پاي حضرت مُرده شور را
در كفشهايم قايم كردهام
گاهی نا خواسته ایم
ونام هایی داریم که ناخواسته از ماست،
سطر های نوشته ناخواسته اند،
نگاه کن!
من هنوز ناخواسته ام...
همه چيز در سکوترنگ تو را پيدا مي کندانگار سکوت يعني تمام حرف هاي تونگاه کن......سکوت کرده ام!سراغم را نمي گيري ؟
چند وقتیست که دغدغه ای تازه
در من رخنه کرده است. . .
مرا سخت آشوبیده. . .
پیدا شدن کسی . . .
جز من . . .
در من . . .
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
گل آفتابگردان.
پرواز هم دیگررویای آن پرنده نبوددانه دانه پرهایش را چیدتا بر این بالشخواب دیگری ببیند
هرگاه کودکی می میرد
چشم اش در خانه می ماند
بر حلوایی که مادر می پزد
برای
شب هایی که کنارم بودی
یا برای
شب هایی که نبودی
باید گریه کنم!
اشک ترجُمان کدام احساس است
شوق یا بیم و اندوه!
و پژواک های بی سرانجامِ حسرت
که دوباره
به سینه ام باز می گردد
برای لحظاتی که می دانستم
هیچ سهمی
از تو نمی توانستم داشته باشم
دو ره بر پیش پای انسان گشودست
یکی از آن دو پوچ است و پوچ است
دگر هم چون حسرت این راه پوچ است!
هر چیز که می خرم هنوز برای دو تن می خرم
به من نیاموختی بی تو چگونه زندگی کنم
هر جا که می روم در خود و با خود تو را می برم
یارتا یاران
من و تو یکی بودیم
یکی بود،
یکی نبود!…
محمد علی بزرگ نیا
همراه من
در نیمه های راه فرو ریخت
در کوچه های خاطره گم شد
در جاده های فاصله جا ماند
همراه من
همراه من نماند
همراه من
همراه من نبود
حالا هر روز با شماره همراهت
که در دسترس نیست…
حق با تو بود…
کوچه به بن بست می رسید…
هیچ کس نخواهد دانست
که روی سخن من
با که بوده است
با خداوند خویش
که چون زنی زیباست
یا با زنی زیبا
که خداوندگار
زندگی من بوده…
است
گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند...
بلند شو پسرم !
این قصه برای نخوابیدن است
سرباز
با پوتین های واکس خورده
و چهره ای کودکانه
برای محبوب اش
گوشواره می خرد
و به پیرمرد گدا
از سرشفقت
لبخند می زند.
گلوی آدم را
باید
گاهی
بتراشند
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل
که در گلوی آدم است.
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند.
هی باد
از خاموشی ی من بیا
فریاد زنان
به کبودی ی خود
و مرا
شهر به شهر برگو
که به اتاقم
کاشی کاشی
شکسته ام
محمدرضا اصلانی
هميشه مي خواستم بي علامت سوال برايت بنويسم
اما اضطراب تپش هاي ترانه كه مهلت نمي دهد
ديگر برو عزيز من!
دل نگران همنباش
من هم پيش از پريدن پروانه ها نخواهم مرد
قول مي دهمفردا
كنارهمين دفتر خيس منتظرت باشم
در هر ساعت از سكوت ترانه كهبيايي
مرا خواهي ديد
قول مي دهم
امشببراي تو مي نويسمساعتهایی راکه با هم به تماشاي اشكهايمرغ عشق تنها مي نشستيم
برايتو كه نيستي
حتي در لحظه هايم حضور نداري
فقط هميشه در ذهنم آرامآرام پرسه مي زني
هنوز از ياد نبرده ام
هميشه مي ترسيدم تنها شوم
مثل همان مرغ عشقتنها
و تو رفتي و من تنها شدم
و حالا كسي حتي اشكهاي مرا به تماشا نمي نشيند
تو نگاهت را از مندريغ كردي
همان برايم بس بود كه زنده بمانم
چیزی به مجنون شدنم
نمانده است
هر روز در هر سوی خانه
میبینمت که میخندی...
به نام خدایی که مارافرید \-----/ به لطف رحمتش جان آفرید