در جتستجوی زمان از دست رفته جد 4
همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.
قسمت زيبايی از کتاب نغمه ای از يخ و آتش به نويسندگی جرج آر. آر. مارتين
اين يکی جان استارکه. وقتی دزدهای دريايی در شرق پياده شدند، اونا رو بيرون ريخت و قلعه ی هايت واربر رو ساخت. پسرش ريکارد استارک بود، پدر پدره من نه، يه ريکارد ديگه، اون تنگه رو از پادشاه مرداب گرفت و با دخترش ازدواج کرد. تيان استارک، اونيه که واقعا لاغره و موی دراز و ريش کم پشت داره. بهش گرگ گرسنه می گفتند چون هميشه در جنگ بود. قد بلنده با قيافه ی خمار يه برندونه، اون برندون کشتی ساز بود چون عاشق دريا بود. قبرش خاليه. خيال داشت از دريای مغرب بگذره و به غرب رفت و هيچ وقت دوباره پيداش نشد. پسرش برندون سوزاننده بود، چون از غصه تمام کشتی های پدرش را سوزوند. اين هم رودريک استارک، کسی که در يه مسابقه ی کشتی، جزيره ی خرس رو برد و به مورمونت ها داد. و اون هم تارن استارک، پادشاهی که زانو زد. اون آخرين پادشاه شمال بود و بعد تسليم شدن به اگان فاتح، اولين لرد وينترفيل شد. اوه، اين هم کرگان استارک. اون يه بار با پرنس ايمون مبارزه کرد و شواليه ی اژدها گفت که هرگز با همچين شمشير زن قابلی روبرو نشده بود. و اين هم پدر بزرگم، لرد ريکارد، که به دستور پادشاه ديوانه ايريس گردن زده شد. دخترش ليانا و پسرش برندون در مقبره های دو طرفش هستند. من نه، يه برندون ديگه، برادر پدرم.اونا اصولا نبايد تندیسی داشته باشند، اون فقط مخصوص لرد ها و پادشاه هاست، اما پدرم اون قدر دوستشون داشت که دستور داد بسازند.
آشا گفت: دختره خوشگله.
رابرت نامزدش بود، اما پرنس ريگور اونو دزديد و بهش تجاوز کرد. رابرت برای پس گرفتنش يه جنگ راه انداخت. ريگارو رو در ترای دنت با پتکش کشت، اما ليانا مرد و رابرت هيچ وقت پسش نگرفت.
از اين رمان عظيم توسط شبکه اچ بی او سريالی به نام بازی تاج و تخت ساخته شده که جزو بهترين سريال هايی است که تا حالا ديدم اما به دوستان اين مجموعه به شدت پيشنهاد ميکنم که کتاب مارتين رو بخوانند چون بسياری از شرايط من جمله بودجه و زمان اجازه پرداختن به کل مباحث رو در فصل اول سریال که بر اساس جلد اول رمان هست نداده است.
عقاید یک دلقک/ هاینریش بل/ شریف لنکرانی
هيچ عالم الهی به اين فکر نيفتاده است که درباره دستهای زنانه در انجيل صحبت کند، ورونيکا، ماگدالنا، مريم و مارتا اين همه دستهای زنانه در انجيل که نسبت به مسيح محبت می کردند. به جای آن درباره قوانين، اصول نظم، هنر و دولت موعضه می کند. بايد گفت که مسيح از نظر زندگی شخصی فقط با زنها معاشر بوده است. طبيعی است که به مردان احتياج داشته، چون مردان، مانند کاليک، با قدرت ارتباط دارند و طبيعتشان با سازمان دادن و از اين مزخرفات سازگار است. او به مردان احتياج داشته، همچنان که آدم هنگام اسباب کشی به باربر احتياج دارد، برای کارهای خشن، پطرس قديس و يوهنای قديس چنان مهربان و دوست داشتنی بودند که ديگر تقريبا به آنها نميشد مرد گفت. حال آنکه پولس چنان مردانه بود که يک رومی بايد باشد
شریک جرم/ جعفر مدرس صادقی
خاصيت انقلاب اين است که هر کس کار بدی بکند از او تقدير می کنند اگر شيشه بانک ها را بشکند يک عمل انقلابی است.
خاصيت انقلاب اين است که دختران زيبا همانند دختران تحصيل کرده زشت می شوند و زشتی زيبايی تلقی می شود.
مکتب ديکتاتورها به نويسندگی اينياتسيو سيلونه ترجمه ی مهدی سحابی
استالين:لذتبخش تر از اين وجود ندارد که آدم با کمال دقت دامی گريز ناپذير برای دشمن حزبی خودش تدارک ببيند،و بعد برود و راحت بخوابد.
هيتلر:تاريخ جهانی،به عنوان منبعی پايان ناپذير،همواره الهام بخش من در اقدامات سياسی زمان حاضر بوده است.
هيتلر:حکومت وسيله اي است برای رسيدن به يک هدف،و آن هدف بقای نژاد ماست.
ناپلئون:يک دکمه به من بدهيد،کاری می کنم که مردم آن را بپرستند و جان خودشان را فدای آن بکنند.
ناپلئون:برای پايان دادن به جنگ وانده کاتوليک شدم،برای استقرار در مصر خودم را مسلمان قلمداد کردم،برای جلب کشيش های ايتاليا طرفدار پاپ شدم.و اگر بنا باشد بر يهوديان حکومت کنم،هيکل سليمان را دوباره ميسازم.
گوبلز:توده،مجموعه ی از انسان هاست که ذاتا ضعيف و تنبل و پست است.توده ماده اي بی شکل است.فقط پيشوای سياسی است که می توند توده را به صورت مردم،و مردم را به صورت ملت دراورد.
موسولينی:فقط جنگ می تواند همه ی نيروهای بشر را به به اوج حدت برساند و بر ملت هايی که شهامت رويارويی آن را دارند نشان شرافت بزنيد.
موسولينی:جنگ برای بشر،حکم عاطفه ی مادری برای زن را دارد.
منتسکيو:ديکتاتور کسی است که برای چيدن يک سيب درخت را از ريشه در می آورد.
قطار به مموقع رسید/ هاینریش بل/ کیکاووس جهانداری
تنها تق و تق چرخهای قطار است که آنها را مست و خواب آلوده می کند و فکر را در وجودشان می کشد، ترديد ها و تاملها را از مغزشان به بيرون می مکد، صدای يکنواخت دارارام دارارام دام، دارارام دام همه را به خواب می برد. اينها همه بچه های بيچاره، دلمرده، گرسنه، فريب خورده و مورد تجاوز قرار گرفته ای هستند که گهواره آنها قطار است، قطار کسانی که از جبهه به مرخصی رفته اند، قطاری که دارارام دارارام دام می کند و آنها را به خواب فرو می برد.
ابله/ فئودور داستایوفسکی/ سروش حبیبی
بهترين شتطرنج بازان، تواناترين و تيز هوشترين شان بيش از چند حرکت را نمی تواند از پيش حساب کنند. کار يک شطرنج باز فرانسوی را که می توانست تا ده حرکت خود را پيش بينی کند اعجاز شمرده اند. حال آنکه چه بی شمارند حرکت های ممکن، که ما از آن ها بی اطلاعيم. شما با پاشيدن بذر خود و بذل نيکی به هر شکلی که باشد جزئی از خود را به ديگری می بخشيد و جزئی از ديگری را در خود می پذيريد و اين پيوندی است و عهد اتهادی ميان شما دو نفر و اگر کمی بيشتر دقت کنيد بصيرت های ديگری نصيب تان خواهد شد و کشف های ديگری خواهيد کرد که پاداش تان خواهد بود. کار نيک تا را همچون علمی خواهيد شمرد که تمام زندگی شما را در بر خواهد گرفت و می تواند تمام زندگی تان را پر کند. از سوی ديگر، همه افکار شما، تمامی بذرهايی که افشانده ايد و چه بسا فراموش کرده ايد، بارور می شوند و رشد می کنند و آن که آن را از شما گرفته به ديگری خواهد داد و چه می دانيد که در آينده بشريت چه سهمی خواهيد داشت و اگر اين بصيرت حاصل و عمری که وقف اين کار شده به تعالی بينجامد و عاقبت شما را به مقامی برساند که بتوانيد بذری عظيم بيفشانيد و انديشه ای تابناک برای بشريت باقی بگذاريد، آن وقت...(
آبروی از دست رفته کاترینا بلوم/ هاینریش بل/ حسن نقره چی
گفت: خوب خوشگله حالا چی کار کنيم؟> من حرفی نزدم و پس پسکی به اتاق نشيمن وارد شدم. او هم در پی من آمد و گفت: کاترينا چرا زل زدی مرا نگاه می کنی؟ وقت طلاست من پيشنهاد می کنم يک راست روی تخت برويم و يک جنگ درست و حسابی با هم بکنيم.
من اکنون به کيف دسته ام رسيده بودم و او هم نزديک من. فکر کردم که بجنگيم اشکالی ندارد. هفت تير را بيرون کشيدم و بی درنگ به سويش نشانه گيری کردم. دوبار، سه بار، چهار بار، حسابش درست دستم نيست. شما البته می توانيد در گزارش پليس تعداد آن ها را بخوانيد. می توانيد حدس بزنيد که اين نخستين باری نبود که کسی به من بند می کرد. برای زنی که از چهارده سالگی در کافه ها کار کرده است اين چيزی غير عادی نيست، اما اين جوانک با آن وقاحت صحبت از تختخواب و جنگيدن هم می کرد. من با خودم گفت، خيلی خوب و شروع کردم. البته او فکر اين را هم نمی کرد. نيم ثانيه ای به من نگاه کرد. درست همان گونه که در سينما می بينم که ناگهان يک نفر از غيب چند گلوله می خورد و بعد بر زمين می افتد.
برادران کارامازوف/ فئودور داستایوفسکی/ صالح حسینی
آلکسی فيودورويچ عزيزم، شايد بدانی که قصد دارم عمر درازی کنم، پس به هر سناری از پولم نياز دارم، و هر چه عمرم درازتر، نيازم به پول بيشتر. هنوز هم در سن پنجاه و پنج از مردی نيفتاده ام، منتها می خواهم تا بيست سال ديگر هم از مردی نيفتم. پيرتر که بشوم، بدريخت می شوم. سليطه ها به ميل خودشان به سراغم نمی آيند. برای همين پول لازم خواهم داشت. برای همين است که هر چه بيش تر پس انداز می کنم، آن هم برای خودم، پسر عزيزم آلکسی. شايد بهتر تو هم بدانی. بگذار بگويمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شيرين است. همه به آن بد می گويند، اما همگی آدمها در آن زندگی می کنند، منتها ديگران در خفا انجامش می دهند و من در عيان. و اينست که ديگر گناهکاران به خاطر سادگيم بر من می تازند. آلکسی، بگذار بگويمت که بهشت تو به مذاقم سازگار نيست. اين بهشت تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جايی مناسب برای آدمی محترم نيست. نظر خودم اين است که به خواب می روم و ديگر بيدار نمی شوم، همين والسلام. اگر خوش داشته باشی، می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشته باشی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اينست."
باغ پیامبر و سرگردان/ جیران خلیل جیران/ آرش حجازی
همين ديروز بود که فرشته اي به من گفت: دوزخ را برای آنانی آفريديم که می درخشند. جز آتش، چه چيزی می واند سطحی درخشان را پاک کند و چيزی را تا مغزش ذوب کند؟ و من گفتم: اما با آفريدن دوزخ، شياطين را آفريديد تا بر دوزخ فرمان برانند. اما فرشته پاسخ داد: نه، دوزخ در سلطه ی آنانی است که تسليم آتش نمی شوند.
یک زندگی دیگر/ آلبرتو موراویا/ هاله ناظمی
نگاهش می کنم و با کنجکاوی آهسته می پرسم: چه تصميمی؟ خيلی عاقلانه و حساب شده جواب می دهد: تصميم گرفته ام خودم را بکشم. همين الان می روم همام، قوطی قرص خواب آور را بر می دارم و همه را يکجا می خورم. با وحشت از دور انديشی تهديد آميزش فرياد می زنم: نه مامان، اين کار را نکن. من را تنها نگذار.
- من ميخواهم اين کار را بکنم و می کنم.
با چابکی از مبل پايين می آيد و می رود به طرف حمام. دنبالش می روم و می بينم که يک صندلی می گذارد زير قفسه داروها و ازش می رود بالا. بعد قوطی قرص خواب را بر می دارد. حالا از صندلی می آيد پايين، شير آب را باز می کند، يک ليوان را پر از آب می کند و محتوی قوطی را توی آن خالی می کند. بعد می گويد: حالا بازی عوض می شود. تو دوباره می شوی خود، من هم باز می شوم خودم. يک بازی واقعی می کنيم و تو اين قرص ها را می خوری. بچه شيرين زبان با گفتن اين حرف، ليوان را در دست من می گذارد.
گورزاد/ هرمان هسه/ سروش حبیبی
می دانست که بيش از يک ساعت ديگر زنده نخواهد بود. معجون مهرش جز سمی کشند چيزی نبود. انتظاری عجيب جانش را پشت درواز مرگ فرا گرفته بود. روی گرداند و نگاهی بر شهر انداخت و فکری را که اندکی پيش خود را به آن واسپرده بود به ياد آورد. خاموش بر سطح براق آب چشم دوخته، به زندگی خود باز می انديشيد. زندگی اش يکنواخت و خالی سپری شده بود، زندگی فرزانه ای در خدمت سبک مغزان. بازی ای مضحک و پوچ. وقتی احساس می کرد ضربان قلبش نا منظم شده و عرق پيشانی اش را پوشانده است به خنده اي تلخ افتاد، خنده ای بلند.
سلاخ خانه ی شماره ی پنج/کورت ونه گات/ع.ا.بهرامی
سلین: مرگ حقيقت جهان است. تا آنجا که توانسته ام، با او عادلانه جنگيده ام... با او رقصيده ام، گل بارانش کرده ام، با او به والس برخاسته، اين سو و آن سو کشانده امش،... با نوارهای رنگی تزيينش کرده ام، غلغلکش داده ام.
انجيل : و چون آفتاب بر زمين طلوع کرد لوط به صوغر داخل شد. آنگاه خداوند بر سدرم و عموره گوگرد و آتش از حضور خداوند از آسمان بارانيد. و آن شهرها و تمامی وادی و جمع سکنه شهرها و نباتات زمين را واژگون ساخت.
مکتب ديکتاتورها/ اينياتسيو سيلونه / مهدی سحابی
هيتلر در نبرد من نوشته که دموکراسی،در بهترين شرايط،وسيله اي برای فلج کردن دشمن است.در سال 1935،دو سال پس از به قدرت رسيدن نازی ها،گوبلز با خودستايی از اين بازی موفقيت آميز ياد کرد و نوشت:ما همواره اعلام کرده بوديم که برای رسيدن به قدرت،هيچ کدام از امکاناتی را که خودمان در اپوزيسيون از آن بهره می گرفتيم در اختيار مخالفان نخواهيم گذاشت.موضع کمونيست ها در برابر قانون،در کشور های دموکراتيک،کمابيش همين است.
مکتب ديکتاتورها/ اينياتسيو سيلونه / مهدی سحابی
خطرناک ترين خرافه ها آن هايی است که برای همه عادی و متداول شده و حتی متوجه خرافه بودن آن ها نمی شويم.خود من زمانی متوجه اين خرافه ها شدم که يکی از دوستانم،که از بوميان گينه ی جديد است،نظرم را به آن ها جلب کرد.اجازه بدهيد داستانش را برايتان تعريف کنم.اين دوست من متعلق به يکی از عقب مانده ترين قبيله های گينه ی جديد هلند است،و يک ميسيونر مذهبی او را از آن جا به رم آورده بود که در يک مدرسه ی تبليغ مسيحيت درس بخواند تا از خرافات بومی نجات پيدا کند و مسيحی بشود.و او،در عين حال که بسيار باهوش و زيرک است،هرگز درباره ی هيچ کدام از تعاليم انجيل شک نکرده بود و به نظر می رسيد قابليت آن را دارد که به عنوان مبلغ مذهبی به قبيله خودش فرستاده شود،تا اين که روزی از اتفاق گزرش به باغ وحش رم می افتد و در آن جا کانگوروی پيری را می بيند.لازم به تذکر است که قبيله ی اين جوان،کانگورو را به عنوان توتم،يا مظهر روح نياکان خود پرستش می کند و می توانيد تجسم کنيد که اين دوست من،با ديدن اين حيوان مقدس در يک شهر غريب دچار چه هيجانی می شود.بدون هيچ شکی چنين نتيجه می گيرد که غيوان مقدس از طريق ماورای طبيعی به آن جا آمده تا به او بگويد که اصل و نصب خودش را فراموش نکند و به باورهای نياکان وفادرا بماند.استادان کاتوليک با بهره گيری از همه شيوه های تعليم و تلقين سعی می کنند او را از اين باور خرافی خلاص کنند اما موفق نمی شوند.و در نهايت،او را که مايه ی رسوايی مدرسه شده بود،اخراج می کنند.