فکر می کنم این شعر هست الا ای پیر فرزانه ، مکن عیبم ز پیمانه.............نقل قول:
نوشته شده توسط kleopatra
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم--------------------اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي (رهی معیری)
Printable View
فکر می کنم این شعر هست الا ای پیر فرزانه ، مکن عیبم ز پیمانه.............نقل قول:
نوشته شده توسط kleopatra
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم--------------------اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي (رهی معیری)
يک لحظه فرصت ده
تا بگويم از تو
يک عمر رفاقتها
يک عمر صداقتها
...
اين كوزه چو من عاشق زاري بودست ..... در بند سر زلف نگاري بوده ست
اين دسته كه بر گردن او مي بيني ........ دستي ست كه بر گردن ياري بوده ست
(خيام)
تا به کی باید رفت..از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم,نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما ان دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم از بهاری به بهاری دیگر
رفتم كه در اين منزل بيداد بدن
در دست نخواهد بجز از باد بدن
آنرا بايد به مرگ من شاد بدن
كز دست اجل تواند آزاد بدن
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد-----------------تو سر تا پا وفا بودی، تو را من بی وفا کردم!
خیلی جالبه این شعر، مگه نه؟
مگه نه؟
---------------
من درد تو را ز دست اسان ندهم
که ان درد به صد هزار درمان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که ان درد به هزاران درمان ندهم............
من کجا هجر کجا ای فلک بی انصاف؟----------------به همین داغ بسوزی، که مرا سوخته ای (صائب)
يك قطره آب بود با دريا شد
يك ذره خاك با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندر اين عالم چيست ؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
دیگر نه شمع می خواهم، نه گل می خواهم، نه پروانه
دیگر نمانده هوسی، نه جوانی ، نه آن دل شیدای دیوانه
دیگر از مهرو محبت، دیده نمی شود هیچ نشانه و اثری در من
کو امید آبادی، کو شور عشقِ دوباره در این دلِ ویرانه
چه عبس بند میزنی، به صبوی شکستۀ این دل مهجوورم
دریغ و صد افسوس، سالیان سال است که از تو من دورم
چه می کشی دست نوازش به خرمن عشق سوختۀ دیرینم
دیگر چه زمزمه می کنی از شرار عشق، از خاطرات شیرینم
یک عمر هر چه کرده ام به حُرمت اسم عشق، حلالت باد
بگذراز من، هیچ مگو که از صبوی عشق، چه کس شرابت داد
اینک صبو شکسته و ریخته بر زمین آن شراب سُکر آور
غبار شد هر چه ریخت برزمین ، هر چند خون دل به پایت داد
اکنون که مصلوب به صلیب عشق می روم به سوی زوال
ای حواری همیشه غایب، برو دیگر مبنددل بر این امید محال
من نیز مانند چشمۀ روان هرگز به سرچشمه باز نخواهم گشت
باز نخواهم گشت به سوی عشق تو، به سوی هزار نقشِ خیال