رحال خویشتن مو بیخبر بیم
ندونم در سفر یا در حضر بیم
فغان از دست تو ای بی مروت
همی دونم که عمری دربدر بیم
Printable View
رحال خویشتن مو بیخبر بیم
ندونم در سفر یا در حضر بیم
فغان از دست تو ای بی مروت
همی دونم که عمری دربدر بیم
شکسته سنگ غم آئينه دل
دريده تيغ هجران سينه دل
نگيرم خرده بر جور زمانه
که بود اين طالع ديرينه دل
نوشتم نامه اي سويت نديدي؟
و يا ديدي ولي آنرا دريدي؟
نخوانده نامه ام را پاره کردي
مگر از جان بيمارم چه ديدي؟
نوشتم شعر سوزاني برايش
نهادم با اميد آنرا به راهش
گرفت و پاره بنمود و بخنديد
شکست اين دل که بشنيدم صدايش
ای کاش نبود این دل بیمار
ای کاش نبود آن رخ دلدار
ای کاش ز خال لب و رویش
می گشت دل غمزده بیزار
غـم زوزه کشید و باد ها هـوهـو را...
می رفت و نشستم آنقدر گیسو را...
آنقدر عزیـز است خدا هـم بردش
باید به خـدا نمی سپـردم او را...
تو که رفتی من رو غم ها بردند
تکه تکه روح من رو خوردند
تو که رفتی قلب من هم ایستاد
ناگهان عشق و امید م مردند.
بياور آتش و منقل بياور
بلوط كهنه از جنگل بياور
مرا چون شمع نذري روز نوروز
بسوزان عاشق از اول بياور
دوباره چشم کابل مي شود باز
پر از نسرين و سنبل مي شود باز
پاز از عطر اکاسي ها و سنجد
پراز آواز بلبل مي شود باز
من مستم و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم نوش دو سه پیمانه