من پرواز نمیخواهم
زیرا میدانم
گر آنرا بخواهم
به من نخواهندم داد
پس میمیرم
چون آنرا بی منت دهند !
Printable View
من پرواز نمیخواهم
زیرا میدانم
گر آنرا بخواهم
به من نخواهندم داد
پس میمیرم
چون آنرا بی منت دهند !
مشتی خالی از تنهایی
دشتی پر از مرگ
سری پر درد
دلی خون
بر مرکب غم سوارم
از این دشت رهگذارم
میروم تا بر دشتی پر از شادی ببارم
به يك نفر كه لـــــحـــــظــــــه هــــــــاش بوي اشتعال مي دهد ،
خيال مي كني چه قدر
زندگي
مجال مي دهد ؟!
دلت گرفته است
فكر پركشيدني ...
نگو كه :
نه !
پرنده پلك هم كه مي زند ،
صداي بال مي دهد !
زمانه ي غريبه ايست !
پناه مي برم به ...
شعر !
كه رنگ ديگري به سال هاي پر ملال مي دهد
حدود چند وقت
شاعري كه گاه گاه
مرا به سرزمين دردواره انتقال مي دهد ،
پريده رنگ
هي عبور مي كند ميان بيت ها
به دست هر درنگ
يك ؟ مي دهد
درست روبه روي من نشسته ام
و روي كاغذي
دوباره داااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااد مي كشم
...مردن چه قدر حوصله مي خواهد
بي آن كه در سراسر عمرت
يك روز ، يك نفس
بي حس مرگ زيسته باشي !
...
*
...نامي براي مردن
نامي براي تا به ابد زيستن
نامي براي بي كه بداني چرا
گاهي گريستن ...
*
اين سالها كه مي گذرد
چندان كه لازم است
ديوانه نيستم
احساس مي كنم كه پس از مرگ
عاقبت
يك روز ديوانه مي شوم
و ...
مزن فریاد و مخور غصه
که پایانی ندارد این قصه
کاغذ دل پاره پاره
آروز دارد برای یک راه چاره
که ای کاش به یک باره
شب غم به مرگم میرسید
تا قلم اشک از دیدگانش نمیچکید
چرا غمها نمی دانند که من غمگین ترین غمگین دنیایم
بیا ای دوست با من باش که من تنها ترین تنهای دنیایم
نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه ی ما را
به زحمت دوست پیدا می کند کاشانه ی ما را
از آن شادم که می آید غمش هر شب به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه ی ما را
آشنای غریب!
فردا در چرخش نسیم
سلام مرا به
بزرگی آسمان برسان
بگو اینجا زمان مرده است
و بغض نترکیده ی دیروزمان
امروز سر باز کرده
و اشک هاش را
پای لاله ی پژمرده ی سال ها باران ندیده ی دیروز
می ریزد
من خستهام، تو خستهای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکستهی تنها شبیه من
حتی خودم شنیدهام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که میشود
اینگونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من
ای همقفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم میشود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زندهام به شایعهها اعتنا نکن
در شهر کشتهاند کسی را شبیه من
چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
آیا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد؟
مای باران؛
باران!
شیشه بنجره را باران شست.
از دل من اما
_ چه کسی نقش تو را خواهد شست؟