ياد باد آنکه بروي تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
ياد باد آنکه ز نظارهي رويت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
خواجوي كرماني
Printable View
ياد باد آنکه بروي تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
ياد باد آنکه ز نظارهي رويت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
خواجوي كرماني
اگر یار مرا دیدی به خلوت
بگو ای بیوفا ای بیمروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو
نخواهم دوخت تا روز قیامت
بابا طاهر
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفايي ديگرست
من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنايي ديگرست
سنايي غزنوي
تو ساده تر از سلام هستی ای مرد
افتادگی تمام هستی ای مرد
وقتی که شکوفه از لبت می بارد
پیغمبر صد پیام هستی ای مرد
دانی مرا چه گفت آن بلبل سحری؟
که تو خود چه آدمی ای کز عشق بی خبری
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
ياد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمي
افق ديده پر از شعلهي خور بود مرا
ياد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
اگر فرمان دهد رهبر بتازیم
اگر او خواهد از ما، سر ببازیم
اگر صبر و قرار از ما بخواهد
بشینیم و بسوزیم و بسازیم
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما.
اي پيک عاشقان گذري کن به بام دوست
بر گرد بندهوار به گرد مقام دوست
گرد سراي دوست طوافي کن و ببين
آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست
سنايي