همگی مانده اند تا مرا خفه کنند.
او رفت. ...
من مانده ام با دنیایی از واژه ها،
واژه هایی که از درون بی معنی شده اند،
پلاسیده اند.
واژه هایی که هر لحظه راه نفس کشیدن را بند می آورند.
Printable View
همگی مانده اند تا مرا خفه کنند.
او رفت. ...
من مانده ام با دنیایی از واژه ها،
واژه هایی که از درون بی معنی شده اند،
پلاسیده اند.
واژه هایی که هر لحظه راه نفس کشیدن را بند می آورند.
دانه می خوردم زدست مهربان او// می پریدم دربَرَش هرلحظه ای که او هوس می کرد
در ميكده مي رقصم،از بايه مي نوشم
سبز است و سفيد و سرخ اين جامه كه مي پوشم
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
ليك غلط بود انچه مي پنداشتيم .
من را به ابتذال نبودن كشانده اند روح مرا به مسند پوچي كشانده اند
تا اين برادران رياكار زنده اند اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
من سعي مي کنم ننويسم ولي شما . . .
وادار مي کنيدم از اين حس رها شوم
اصلا شما براي چه اصرار مي کنيد؟
ميلم کشيده از همه دنيا جدا شوم !
هي گير مي دهيد که از غصه ها نگو
مجبور مي شوم غزلي بي صدا شوم
با شعر هايتان ، پر از بوي سيب و عشق
مجبور مي کنيدم از اين پس حوا شوم !
گفتي براي آنکه بدانم چه مي کشي
بايد به چشم هاي خودم مبتلا شوم !
اين آينه هميشه به من گير مي دهد !
با قهرهای تلخ تو آقا، آشنا شوم !
دستم که مي رود به قلم ضعف مي کنم !
بگذار آن گريخته در انزوا شوم
لطفا کمي دروغ بگو ، مثل چشم من !
نگذار مثل حس شما بي ريا شوم !
من سعي مي کنم ننويسم ولي شما . . .
هي سعي مي کنيد که مثل شما شوم
من گفته بوده ام به من اصلا اميد نيست
اين هم سند که با همه بي ادعا شوم !
...
مي سرايم تا بگويم در نگاه مبهم تو دوست داشتن را يافتم
در نگاه مبهم تو عشق به خويشتن يافتم
در چشمان ابي تو نور مهتاب يافتم
صادقانه مي گويم اي گل بي تو من هيچم
بي تو من از فرش به عرش خواهم گريخت
چون تو را من دوست ميدارم عزيز
ادمي را ادميت لازم است
عشق را مجنون و ليلي لازم است
ادمي را عشق ويران ميكند
دلم آرام بگير . سايه شب کوتاه است
پرستو به تمناي دلت رقصان است
گر چه در دست خزان . رفته در پيچش باد
اما در خانه عشق . همه جا آرام است
از چه رو بي تابم
می چشيم طعم غربت و می کشيم بر دوش ، وانهاده های خيالمان را
ديده را سبک می کنيم و بار دل را بر دوش ، سنگين
قلم که بر دست می گيريم ، نمی دانيم چرا می شکند
گناه بر بغض گلوی و دل غم ديده مان می زنيم
و کوله بارمان را از زندگی سنگين تر می کنيم
ديگر بر ديده مان هيچ نمی بينم ، ديده ای سبک تر از مرگ
اينک دل را به کوله بار نهادن
سر آغازی است بر نگاه دوباره ای بر وانهاده های خيالمان
نيش عقرب نه از ره كين است
اقتضاي طبيعتش اين است