همیشه همین است
همین لحظه
که خیال می کنی
ایستاست
اما می رود
و تو می مانی
تنها
در آستانه.
نه بابا امیدوارم بعد از دیدن نتایج شاد باشی
Printable View
همیشه همین است
همین لحظه
که خیال می کنی
ایستاست
اما می رود
و تو می مانی
تنها
در آستانه.
نه بابا امیدوارم بعد از دیدن نتایج شاد باشی
سحر جان دختر نازم
نمي گويم تمام مردمان
اينگونه ابليسند
زبانم لال
له دنيا مردمان خوب و نيک انديش
بسيارند اما
همه خاموش و در رنجند ........
همه لب بسته اند و در پي ناجي
به هنگامي كه يك زن
مي فروشد جسم خود را در خيابان
به هر كس يا به هر ناكس
براي پيرهن يا كفش و ساعت
يا النگو از براي دست و يا شايد
براي سينه ريزي نيست
اگر ديدي زني را در خيابان
مي فروشد جسم خود را
مفت و ارزان
از براي خوب خوردن نيست
در آن هنگام و ساعت
كه او چون مار مي پيچد به خود
در بستر آن عده سرمست و شهوتران
بسر انديشه ها دارد
هزاران درد و رنج
درون سينه اش
سنگيني يك كوه را دارد
سحر جان دختر نازم
نمي گويم تمام مردمان
اينگونه ابليسند
زبانم لال
له دنيا مردمان خوب و نيک انديش
بسيارند اما
عده اي استاد ابليسند
اگر ديدي بخود از درد مي پيچد
جواني در خيابان و يا
در كوچه اي ديگر جواني در پي
گرد سپيد اين سو و آنسو مي رود
حيران و يا ديدي
درون جوي آبي پيرمردي را
اگر در كوچه برلن و يا بازار
به چشم خويشتن ديدي
تو مردي را
كه باري مي كشد بر دوش و لنگان
ميرود در راه
و آن ديگر در آنسوي جهان
در پشت ميزي آس در دست و
جامي پر ز مي در پيش رو دارد
مكن انديشه اي ديگر
كه اين قرباني ابليس و آن
استاد شيطان است
سحر جان ، دختر نازم
بيا بنشين كنار بستر بابا
كه وقت رفتن است اينك
بيا بنشين برايت رازها دارم
سخنها گفتني، فريادها دارم
اگر بابا زدستت رفت
مادر هست
اگر پروانه مرد و رفت
سوزان شمع روشن هست
سحر جان
بعد بابا يادگاري باش
نه از آن عده سر مست
از ما باش
اگر بستند دستت را
سراپا خشم و طوفان باش
اگر ديدي به يغما مي برند
نامردمان هر چيز اينان را
براي مثل ما ، اي يادگار از من
تو سر تا پا پر از ايثار و ايمان باش
به هرجايي كه مي بيني
نشان از آدميت نيست
تو سر تا پا محبت باش
انسان باش .....!!!!!
انسان باش !!!!!!!
***
فقط در حد همون امیدواریه!!!!!!!
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
احمد شاملو
هـر جـا که هستــی حاضــری از دور در ما ناظــری
شب خانه روشـن میشود چون یاد نامت میکنم
در هــوش تـو، در گــوش تـو وانـدر دل پـرجــوش تو
اینها چه باشد تو منی ویـن وصف عامـت میکنم
***
فرانک ه نده.شعر خیلی کم دارم توش ه خیلی کمه
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
گفت كه سرمست نيي، رو كه از اين دست نيي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو شمع شدي، قبله اين جمع شدي
جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دل دادمش به مژده و خجلت همي برم
زين نقد قلب خويش كه كردم نثار دوست
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
تا كار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود","پا بود اكنون سر شود كه بود اكنون كهربا"
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
شكافيد كوه و زمين بر دريد
بدان گونه پيكار كين كس نديد
چكاچاك گرز آمد و تيغ و تير
ز خون يلان دشت گشت آبگير
زمين شد به كردار درياي قير
همه موجش از خنجر و گرز و تير
دمان بادپايان چو كشتي بر آب
سوي غرق دارند گفتي شتاب
همي گرز باريد بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بيد، برگ
گر شمع را رهایی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند
سرمست ای کبوترک ساده دل مپر
در تیر آز راه تو را دانه میزند
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام اینه ها نظر یاس لبخندت
جنون ابی دریا فدای چشمانت
چه میشود تو صدایم کن به لهجه ی موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمیایی
در انتظار , چه خالیست جای چشمانت
تا كه فرزند سفر كرده ز راه آيد باز
پدر منتظر از غصه به جان مي آيد
اي جوان در بر پيران چو رسي طعنه مزن
هنر تير زماني ز كمان مي آيد
دل پاکیزه بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن از نور گریزان شدن است
توي کلبه مون منو تو
پاي دل همديگه پير شيم
فقط وفقط من وتو
آرزومه هر دو باهم
سقف کلبه مونو بسازيم
زير سقف آرزوها به همه مردم بنازيم
کاش ميشد منو بفهمي
درد پنهونم بدوني
حرف عمري خستگيو
از توي چشمام بخوني
يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد
راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير
مي رسد روزي كه از من هم نماند غير ياد
آن زمان بر تربتم گويي كه ها يادش به خير
رفتی و قصر خیالم را فروریختی
رفتی و تاروپود عشق را گسستی
رفتی و از رفتنت داغها مانده به این دل
رفتی و از رفتنت گ?لها شدند گ?ل
رفتی و من ماندم و تاروپود از هم گسسته
تاروپود عشق،عشق گذشته
رفتی و من ماندم و خاطرات تلخ و شیرین
رفتی و من ماندم ویاد ان روزهای دیرین
رفتی و ازآن پس نشد ماه تابان
رفتی و ازآن پس نبارید زابر باران
رفتی و از رفتنت خشکیدند جویبارها
رفتی و از ذفتنت پژمردند گلزاران
رفتی و من شدم چون مرغ عشقی تنها
رفتی اما،یادت ماند در دلها
آن لب خندان كه شب هاي غم و صبح نشاط
بوسه مي زد همچو گل بر روي ما يادش به خير
با همه بيگانه ماندم تا كه از من دل بريد
صحبت آن دلنواز آشنا يادش به خير
رهاییت باد رهاکن جهان را
نگه دار ز آلودگی پاک جان را
به سر بربشو این گنبد آبگون را
به هم بشکن این طبل خالی میان را
آشفته بازاري مكن اي دزد مادر زاد دل
صد حلقه ميپيچي بهم تا يك گره وا ميكني
یکی از این روزها
از خاکستر خود بر می خیزم
تو آمده ای
و جهان کنار تو
علف زاری مه آلود
با تیرک شکسته تلفن نیست
شور است و امید
و رستگاری ابدی
دیگر به مرگ نمی اندیشم
زیبایی تو
مرا نجات داده است.
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم
می گویند سر راه هر کسی که قرار گرفتی لابد حکمتی دارد. ابر اگر بود هوا حتی.
تو را من در عین ناباوری پیدا کردم ، یک روز معمولی .
یادت که هست؟
می گویند چشمان انسانها حرف می زنند.
باورداری باورداری که هر چه زبانت نتواست بگوید ، چشمانت می توانند راحت بگویند.
در دل من همه كورند و كرند .
دست بردار ازين در وطن خويش غريب .
قاصد تجربههای همه تلخ ،
با دلم میگويد
كه دروغی تو ، دروغ ،
كه فريبی تو ، فريب .
قاصدك ! هان ، ولی … آخر … ای وای !
راستی آيا رفتی با باد؟
با توام ، آی ! كجا رفتی ؟ آی …!
راستی آيا جايی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جايی ؟
در اجاقی طمع شعله نمیبندم خردك شرری هست هنوز؟
قاصدك !
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گريند.
***
شعر تکراری نیستا؟!!؟؟!
در غمستان نفسگير، اگر
نفسم ميگيرد
آرزو در دل من
متولد نشده، مي ميرد
يا اگر دست زمان درازاي هر نفس
جان مرا ميگيرد
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
ما میرویم هرکه بماند مخیر است
مامیروم گرچه ز الطاف دوستان
بر جاجای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
سلام علیکما
شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت اي عاشق بيچاره فراموش شوي
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد
گفت طولي نكشد نيز تو خاموش شوي
سلام
چه خبر از کنکور؟
يا اين دل خونخواره را لطف و مراعاتي بكن","يا قوت صبرش بده در يفعل الله مايشا"
خبرش رو تا دو ساعت ذیگه از همین رسانه منتشر خواهیم کرد(فقط دعا کن خیر باشه):31:
اتاقهاي اينجا ديوار ندارد
مي ماند دل تو
که براي من نمي تپد
واينهمه زيبايي
آفتاب خورده در روسري
هدرميرود
مي ماند
سربازهاي لاغرم
که به شکل پنجشنبه اي خوشبخت
جوهري مي شوند
بي آنکه بفهمي
سرباز روسري شطرنجي ات
من بودم.....
حتما
من درين گوشه كه از دنيا بيرون است،
آسماني به سرم نيست،
از بهاران خبرم نيست،
آنچه ميبينم ديوار است.
آه، اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر ميكش از سينه نفس
نفسم را بر ميگرداند.
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي ميماند.
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني است.
نفسم ميگيرد
كه هوا هم اينجا زنداني است.
انشالله-من برم 30 دقیقه دیگه میام
فعلا با اجازه
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
خدا که شدی و از من گذر کردی ...
خیالم راحت می شود
جای پای تو، مرا
و همه هستی مرا
تقدیس می کند!
موفق باشی
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
مشو غمگين که مادر هستنقل قول:
سحر جان
زندگي سرتا بسر جنگ است
فريب و رنگ و نيرنگ است
درون سينه ها سنگ است
درون سنگ نيرنگ است
سحر جان مردمان اين زمان
سر تا به پا رنگند و نيرنگند
اگر بيني خدا گويند
نه ار بهر خدايي خدا باشد
اگر بيني نمازي را به پا دارند
نه از بهر ستايش يا سپاسي از خدا باشد
نمازي را که مي خوانند
پر از رنگ است و نيرنگ است
در آن لحظه که سر بر سجده مي دارند
به فکر مال و در روياي فرداهاي فردايند
به هنگام قيام بعد تعظيم و بوقت گفتن تکبير
نه در فکر خدا بل چهره ابليس را در پيش رو دارند
اگر در ماه ميمون و مبارک
روزه مي دارند
نه از بهر جلاي جسم و جان باشد
سحر جان دختر نازم
نمي گويم تمام مردمان اينگونه ابليسند
زبانم لال
به دنيا مردمان خوب و نيک انديش
بسيارند اما
همه خاموش و در رنجند
همه لب بسته اند و در پي ناجي
یاران ره عشق منزل ندارد
وین بحر مواج ساحل ندارد
باری که ناید حملش ز گردون
جز ما ضعیفان حامل ندارد
گر ما نباشیم مجنون که لیلی
غیر از دل ما محمل ندارد
دل جای تو شد وگرنه پرخون کنمش
در دیـده تویـی وگرنه جیحـون کنمش
امیــد وصــال تـوسـت جــان را ور نـه
از تــن به هــزار حیـلــه بیرون کنمش
***
سلام
شراب را زهرآگین میکنی
سکوت را ضرب میگیری!
نگاه را آتش میزنی!
من اما
شراب مینوشم
کر میشنوم!
کور میبینم!