نامه ي نخونده اي كه ، روي حرفــاش خط كشيدن
سينه ي سپيـــــد ياسي ، كه حجـــــابش و دريدن
چشمايي كه انتظــــارِ ، لحظه هــــا اونو سوزونده
ديگه حتي قطره اي اشك ، توي چشمه هـاش نمونده
...
Printable View
نامه ي نخونده اي كه ، روي حرفــاش خط كشيدن
سينه ي سپيـــــد ياسي ، كه حجـــــابش و دريدن
چشمايي كه انتظــــارِ ، لحظه هــــا اونو سوزونده
ديگه حتي قطره اي اشك ، توي چشمه هـاش نمونده
...
هركسي هم نفسم شد ________ دست آخر قفسم شد
من ساده به خيالم ________ كه همه كارو كسم شد
-----------
دیریست که احساس من آن قاصدک هر جاییست
پی یک اسم دوان است به هر آبادی
شاید آن اسم شب خاطره ای گمنام است
گم شده در اثرگردش تنهایی ذهن
فاصله بسیار است
ضيافت هاي عاشق را
خوشا بخشش ، خوشا ايثار
خوشا پيدا شدن در عشق
براي گم شدن در يار
چه دريايي ميان ماست
خوشا ديدار ما در خواب
چه اميدي به اين ساحل
خوشا فرياد زير آب
خوشا عشق و
خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن
خوشا از عاشقي مردن
اگر خوابم اگر بيدار
اگر مستم اگر هوشيار
مرا ياراي بودن نيست
تو ياري كن مرا اي يار
تو اي خاتون خواب من
من تن خسته را درياب
مرا هم خانه كن ، تا صبح
نوازش كن مرا ، تا خواب
هميشه خوابتو ددين
دليل بودن من بود
چراغ راه بيداري اگر بود
از تو روشن بود
نه از دور و نه از نزديك
تو از خواب آمدي اي عشق
خوشا خودسوزي عاشق
مرا آتش زدي اي عشق
قاصدک را تو بگو که نگردد پی من
رفته ام از اینجا
رفته ام تا شاید ، برسم نزد خودم
و شگفتا که من و حس من و خاطره ام ، پی هم میگردیم
فاصله بسیار است
پیر من گفت بگرد ، رفته آنکس که رسید
باز هم میگردم ، یک نشانی دارم ، پی خود میگردم
لحظه ها در گذرند ، قاصدک همره باد
و من اینجا تنها
فاصله بسیار است
رفته آنکس که رسید
در راهي سراسر تبلور
درونم عالمي دگر است
اين هدف سيال من است
كه مرا به خود ميكشد
در پی یکی جواب
با سرودی ناب ِ ناب
زیر ماه و آفتاب
عشق تو رنگ ِ لعاب
عشقم اما تو سراب
باز من در تنهايي با تو بودن
دويدن در خيال بينهايت محصور بودن
در جمع شما تنهايان كيست كه مرا از جمعتان بيرون كند
مرز توهم را بشكند
واقعيت را دگرگون كند
دوم دي ماه ، پنجم پنجره ، هفتم آسمان ، نهم آبان
اين روزها در تقويم هيچ خدايي ثبت نشده
فقط تو مي داني و من
بگذار ببوسمت
لب هايم پر از ستاره و دوستت دارم است
لب هايم پر از حروف اشاره ، حروف نام تو
حالا مرا ورق بزن ... دختر صفحه ي بعد سطر اول مي نشيند
آن قدر منتظر تا به سطر دوم بيايي بي بهانه ، بگويي دوستت دارم و نقطه
مرا ورق بزن
خفته بوديم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمی می خزيد
روی كاشی های ايوان دست نور
سايه هامان را شتابان می كشيد
موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر روز آكنده بود
گرد ما گوئی حرير ابرها
پرده ای نيلوفری افكنده بود
«دوستت دارم» خموش و خسته جان
باز هم لغزيد بر لب های من
ليك گوئی در سكوت نيمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله كردم: آفتاب ... ای آفتاب
بر گل خشكيده ای ديگر متاب
تشنه لب بوديم و او ما را فريفت
در كوير زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش ناگه خزيد
سايه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشيد بر گيسوی من
آسمان لغزيد در چشمان او
آه ... كاش آن لحظه پايانی نداشت
در غم هم محو و رسوا می شديم
كاش با خورشيد می آمیختيم
كاش همرنگ افق ها می شديم