شعر سفر از کتاب تولدی دیگر
رو مژگان نازکم میریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در نتفس تو رها
میشکفتم ز عشق و میگفتم:
هر که دلداه به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود ، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش
فروغ فرخزاد
Printable View
شعر سفر از کتاب تولدی دیگر
رو مژگان نازکم میریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در نتفس تو رها
میشکفتم ز عشق و میگفتم:
هر که دلداه به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود ، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش
فروغ فرخزاد
شعر بعد از تو از کتاب تولدی دیگر
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
فروغ فرخزاد
زندگي
حقيقت
مرگ
كجا خواستم زندگي كردن،
حقيقت كرد مجبورم
كجا خواستم چنين مردن،
حقيقت كرد در گورم
حقيقت مرگ، زندگي ست
حقيقت زندگي، مرگ ست..
روزيكه ميروم بر سنگِ من نويس: آرامِ من بخواب
فردا تو را كسي بيدار ميكند از پيلههاي خواب
دلم شعر نمیخواهد
دلم
تو را میخواهد
اگر چه دیر میشود ولی بدان که میرسم در این جهان نشد در ان جهان میرسم
عشق تو همچون سکه اي درون قلک قلبم افتاد
اگر بخواهم آن را از قلک درآورم نياز به شکستن قلبم است
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعرومزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
دردا که غم عشقت آتش زده بر جانم
از هجر جگر سوزتخونین شده مژگانم
بزم دل شبکوران فانوس نمی خواهد
خاموش شده فانوس ازشبنم چشمانم
دیریست دلم هر شب سودای غمت دارد
زین عشق نهانسوزت درتهمت و بهتانم
من هستی خود جمله پای دل تو دادم
دیگر تو چه می خواهیاز کیسه و انبانم
من نیز نمی دانم این عشق چه منشوریست
خود نیز بساناو در گردش و دورانم
در دامگه عشقت می گردم و می گردم
از سحر لب وخالت حیرانم و حیرانم
گفتی تو به من صابر بیرون برو از کویم
اما بتومن گفتم می مانم و می مانم!
دلم گرفته از این روزهای تکراری
دلم گرفته تر از این نمی شود آری
تمام روز کپی می شوم به روی خودم
و خواب هم که ندارد خیال بیداری
کنار چشمه ی این روزهای خشکیده
چه سال ها که نشستم ولی نشد جاری
همیشه یک نفر از هیچ جا نمی آید
و زخم فاصله ها ، آه ، می شود کاری
و بس که عقربه ها دور خویش می چرخند
گرفته بغض ساعت از این لحظه های پرگاری
قطار یک نفره باز می رسد از راه
دوباره روز دگر راه و ریل تکراری
منم ... همان که در آغوش خویش می میرد
و ضربه ، ضربه ی کاری ست ، آه ، ضربه ی کاری