-
نه اين حرفها كه تو ميزني
به حرف كسي ميماند
نه گوش هيچ تنابندهاي
بدهكار اين صداي تلخ تركخورده است
دهانت را به سمت باد بگير
و خوابهايت را
به آب بگو
صداي گريهات را اگر نشنوند بهتر است
ميتواني ميخي را به سينهات ميخ كني
و در مراسم تدفين خويش حضور بيابي
اما نه با اين قيافهي درهم
خونسرد باش
و خاك را در نهايت آرامش
(جوري كه بيل هم گمان نبرد زندهاي)
بر گور خود بريز
مشت را به شيشه مكوب
بر دهان سنگ و سينهي ديوار هم
پرده را كنار بزن
شمشادهاي پشت شيشه تماشاييست.
حافظ موسوی
-
مي دانستم
نگاه فرشتگان
دريچه اي است براي عبور
براي رفتن ...
نگاه تو نيز
دري كوچك بود
آن قدر كوچك
كه براي گذشتن از آن
خم شدم آن شب
نمي دانستم
چرا مجنون ها همه گوژ پشتند
گوژپشت ها مجنون
-
از این بهتر نمی شد مرد
که تو خوابیده بودی
و کنار ِ خواب ات
همان ریخت و پاش های همیشه :
لیوانی تا نیمه چای تلخ
زیر سیگاری نیمه پر
کتابی نیمه باز
و دری ...
اگر این درِ لعنتی هم تا نیمه باز می شد
حالا تو بیدار بودی
و در انتهای ِِ این برج
دست ات از دیوارهای محض می گذشت
از این بهتر نمی شد خوابید
که تو مرده بودی
میان آن دیوار های اجاره ای
و کنار ریخت و پاش های همیشه ات :
لیوانی خالی
زیر سیگاری پر
کتابی تاق باز
و دری بسته
که کلیدش را در خواب هایت گم کرده بودی .
-
از آن جمله هایی ام
که انتهایش سه نقطه می خواهد .
حالا
هر طور می خواهی
تفسیرم کن !
-
من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است
-
من به دور امروز خود مرز کشیده ام
و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود
مسافران خسته ی سالیان گذشته
به روز من راه نخواهند یافت
زیرا در جیبهای خسته شان
خفتن بر دسترنج مرا
پنهان کرده اند
-
بر زخم ملتهب گونه های من
پرواز تو در سرداب های دیروز است
در تمنای شعر من
پرواز تو در بامداد فصل رهایی نهفته است
در جام خسته ی حضور دیروقت من
تندیسی از ساحل دریا بر چشم هامون است
و اینک
ای خاموش
در فراسوی سپردن زخمهای امروز به مرهم فردا
فانوس نویدی باش
-
در این ساحل شب
من از اعتماد دستان خورشید به مرداب می ترسم
در این بستر خفته ی نور
من از باوری که شکفته ز رگهای سرداب میلرزم
در این تیرگیهای سبز، در این پایکوبی ابلیس
من از ساغر مستی تو ... که مضراب شوریست بر مغز ابلیس میهراسم
-
این شعر خودمه. اگه زیاد حرفه ای نیست بخشید:46:
باز یا رب نزد تو من شکوه دارم
از سکوت بی صدای لحظه هایم
از نبود لحظه ای شادی که گردم
شاد در این تنهایی بی انتهایم
ای خدای لحظه های غربت من
این چنین تنها شدم تو بشنو از من
قصه ی تلخ سکوتم را برایت
بازمی گویم دوباره بشنو از من
روزهایم شاد و خوب و باصفا بود
خنده هایم روشن و بی انتها بود
در قنوت ربنایم اشک هایم
از من و این جسم بی جانم جدا بود
آمدم یک روز راز قلب خود را
بازگو کردم برایت صادقانه
گفتم از آن لحظه های ساکتی که
پر صدا شد از غروری شاعرانه
گفتم از آن روزهای شاد و سرمست
تو تمام شب برایم گریه کردی
ناگهان دیدم نگاهت را که با غم
خنده می کرد با صدای پاک و سردی
شب تو بودی مونس من تا سحرگاه
روزها هم می گذشتند بی سرانجام
اشک هایی تا همیشه ماندگار و
دردهایی در میان سینه آرام
گفتم ای یار و همیشه مونس من
تا به کی غم های خود با کس نگویم؟
تا به کی در کنج این دیوار کهنه
در سکوتی راه آزادی بجویم؟
:40::40::40::40::40::40::40::40: I love you :40::40::40::40::40::40::40::40:
-
می دانی
به روزهای خالصانه ی بهار و روزهای عجیب پاییز
که فکر می کنم
می بینم که فاصله ی ما تنها سه ماه است
تابستان...
من انتهای بهارم و ابتدای سرسبزی
تو ابتدای پاییزی و انتهای التهاب های گرم تابستان
چه تعبیر شاعرانه ای
«التهاب تابستان»
اما اکنون که رفته ای
آن همه سبزی و شادی و خرمی را
با خودت برده ای
هر روز درختان به من می نگرند
و با نگاهشان
گویی می پرسند؟
برای چه افسرده ای؟
پاسخی ندارم برایشان
گفتم شاید این ها را بگویم
تو نیز یاد من بیفتی
شاید در شتاب لحظه های خسته ات
در کنار التهاب کور باد
در کنار لحظه های شاد شاد
با سکوتی لبریز از حرف و صدا
با تبسم خنده های گاه گاه
دوباره من با تو آغاز شوم
گفتم...
نه نگفتم
نگفتم با من بمان و افسانه شو
نگفتم در خلوت من با نگاه گرم خویش
اسطوره ی داستان های عاشقانه شو
نگفتم راز مرا با کس نگو
نگفتم نام مرا یک نفس نگو
نگفتم خنده ای یادم نماند
نگفتم گریه هایم بی دوام
نگفتم این ستم ها را نکن
نگفتم از خویشتن بگذر مدام!
:11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::1 1::11: