تو یار دیگری و من هنوز عاشق تو
کجا محبت از این بیشتر توانی دید
Printable View
تو یار دیگری و من هنوز عاشق تو
کجا محبت از این بیشتر توانی دید
دلتنگيهام فراوونه , دل ديگه بي تو داغونه
دنيا با اون بزرگياش بي تو برام يه زندونه
هواي چشمام بارونه ......
هيچکس به جز تو ندارم , که سر رو شونش بذارم
باز مثل ابراي بهار واسش يه دنيا ببارم
سر روي شونش بذارم ...
باشه. ولی هم باشه:دینقل قول:
ولی هم با ولی !!!
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
تو همه چاره ي من همه بيچاره ي تو
تو همه پاره ي تن تن همه آواره ي تو
تو خودت شوق مني شوق منم ديدن تو
شاهد اشک مني مست خنديدن تو
بديهات به جون من شاديها پيشکش دلت
هميشه شعر و صدام کم مياره تو گفتنت
تو نه ارزون نه کمي به قيمتت جون بزارم
کاش ميشد خنده هاتو گوشه ي گلدون بزارم
يک کلام ختم کلام بدجوري داغونم عزيز
يا دو دستامو بگير يا برگ عمرم رو بريز
ز دست ديده و دل هر دو فرياد...كه هر چه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجري نيشش ز فولاد ..زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
من مست و تو ديوانه ما را كه برد خانه؟
صد بار تورا گفتم كم خور!!!دو سه پيمانه
سلام اقا جلال
هیچ ... هیچ
نمی آشوبد جانم را
تا چو آب و آبگینه های نور
زفاف آدینده های رنگ را
به تماشا نشینم ...
سرشک دیده ام می بارد و
نگاهم دیده بان
تدویر چه زمانه ای ست غریب
که نمی آشوبدم
تا بانگ بر آرم
آهای ... احساس گمشده جانم
مرا به روشنای راه
بخوان
که خداوندگار جان و جهانم
توئی... ای عشق ... ای عشق
سلام پایان. چطوره صندلی داغ؟
قصه ي مستي و رمز بيخودي و بيهشي
عاشقان دانند كاين اسطوره و افسانه نيست
امام خميني(ره)
خلوته و سرد سرد از دماهايي كه اعلام ميكنم معلومه
آخه كسي مارو نميشناسه ما گمنام بيديم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم
گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده در آن فرو ندوزم
خاقانی دل شکستهام، باش
تا عمر چه بردهد هنوزم
نه بابا. عجله نکن. میریزن رو سرت کم کم
من
پرنده ی زخمی خون بالی را دوست دارم که خیس خیس...
خون بال خون بال...
زیر تازیانه ای باران می پرد..
تا شاید عادت قشنگ پریدن را از یاد نبرد
شعر خیلی خیلی قشنگیه به نظر خودم
در برابر ِ بيکرانيي ِ ساکن
جنبش ِ کوچک ِ گُلبرگ
به پروانهئي ماننده بود.
زمان، با گام ِ شتابناک برخاست
و در سرگرداني
يله شد.
در باغستان ِ خشک
معجزهي ِ وصل
بهاري کرد.
سراب ِ عطشان
برکهئي صافي شد،
و گنجشکان ِ دستآموز ِ بوسه
شادي را
در خشکسار ِ باغ
به رقص آوردند.
دلا دايم گدای کوی او باش
به حکم آنکه دولت جاودان به!
هر قصه ئی ز عشق كه خواندی به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
تصدق رنگ چشمهات،...
نخواب بذار نگات کنم...
هر چي دارم فدات کنم ...
ستاره بارونت کنم،....
جونم رو قربونت کنم ...
وقتي سرت رو شونمه، ..
درد و بلات تو جونمه ...
جون به جونم اگه کنند، ..
خاطرخواهي تو خونمه..
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
تو روزنهء نوری درخانهء ظلمت پوش
ديباچهء آوازی برمتن شبِ خاموش
چيزی به من از باران چيزی به من از پرواز
چيزی به من از گريه چيزی به من از آواز
می بخشی و می خوابی بر بستری ازاعجاز
می مانم و می رويم درسنگرِ يک آغوش
بر متن شب خاموش.
شب است و
شب و سايه ها
و جغد ها
خرابه ها
ميان اين سياهه ها
فقط تويي پناه من
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد
نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
کعبتین و مهره گو با تخته نرد
در سرت بادست و بر رو آب نیست
پس میان ما دو تن زینست گرد
دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.
گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.
بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.
بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.
ما زان دغل كژبين شده با بي گنه در كين شده","گه مست حورالعين شده گه مست نان و شوربا
سلام
به به
چه خبر؟
اتاقی هست و ما و خلوت و می
صدای بوسه ها ، آهنگ دل ها.
نمی رقصد بدین آهنگ تبدار
به جز رقاصه ی مست تمنا ....
چو بشکوفد گل زرین خورشید
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشاید بازوان گوید که - : باز آ
گنه شیرین بود ... یک بار دیگر !
سلام
خبری نیست
خوبی شما محمد جان ؟
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکارزنده اند
یغوب درد میکشد وکور می شود
***
قربانت.بهتریم
شما چطوری؟
ما رو نمیبیند خوش میگزره؟
هوای تو دلیرم کرده ای دوست
دلم خواهد خیالت باز بینم
ولی هر دم چه پیرم کرده ای دوست!
دير گاهي است در اين تنهايينقل قول:
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
منم بد نیستم
این چه حرفیه دلمون خیلی هم تنگ می شه براتون
تو ای آهوی دشت بی کسی ها
چراغ کوچه ی دلواپسی ها
غزال آرزوهای دل من
بیا با من به باغ اطلسی ها
امروز امیر در میخانه تویی تو
فریادرس ناله مستانه تویی تو
مرغ دل مارا که به کس رام نگردد
آرام تویی دام تویی دانه تویی تو
آن مهردرخشان که به هرصبح بتابد
***
شما لطف داری
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
سلام
بزار یه "ی" بدیم ترافیک بخوابه
در دلم مهر تو پنهان گشته است
قلبم از عشق تو شادان گشته است
در جهان جز تو مرا یاری نیست
گیتی از کار تو حیران گشته است
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
خانه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگی
ر
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
روز شکار پیرزنی با قباد گفت، کاز آتش فساد تو جز دود وآه نیست
روزی بیا به کلبه ما از ره شکار، تحقیق حال گوشه نشینان گناه نیست
.....
تا وقتي مريض نشي كسي برات گل نمياره.
تافرياد نزني كسي به طرفت بر نميگرده.
تا گريه نكني كسي نوازشت نميكنه.
تا قصد رفتن نكني كسي به ديدنت نمياد......وتا وقتي نميري كسي تو رو نمي بخشه
این شعر برای شما اشنا نیست؟
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
ترک ما سوی کس نمینگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
لیک آنان که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودن
من ندانستم وکس نیز مرا هیچ نگفت...
وصد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
مثل يک بغض که نارس باشد
آسمان ابري و بي باران است
آه اگر وا نشود ...
دست افشان...پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند