-
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظري
-
خط ميكشيد روي تمام سئوالها
- تعريفها، معادلهها، احتمالها -
خطي كشيد روي تساوي عقل و عشق،
خطي دگر به قاعدهها و مثالها
از خود كشيد دست و به خود نيز خط كشيد؛
خطي به روي دفتر خطها و خالها
خطي دگر كشيد به قانون خويشتن
قانون لحظهها و زمانها و سالها
خطها به هم رسيده و يك جمله ساختند:
با " عشق " ممكن است تمام محالها
فاضل نظري
-
خدا سفالگري چيره دست و ماهر شد
شبي كه با هيجان پيكر تو حاضر شد
فرشتهها لب چشمه به سجده افتادند
همين كه ماه تمامت در آب ظاهر شد
به نام تو كه دو چشمت بشارت رودند
زمين باير دنيا دوباره داير شد
غم تو جوهر عرفان و عشق و فلسفه است
دلم چو يافت تو را صاحب جواهر شد
تو حسن مطلع ناب قصيدهِ ازلي
خدا همين كه تو را آفريد شاعر شد
كبري موسوي
-
همين كه نعش درختي به باغ مي افتد
بهانه باز به دست اجاق مي اقتد
حكايت من و دنيايتان حكايت آن
پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد
عجب عدالت تلخي كه شادماني ها
فقط براي شما اتفاق مي افتد
تمام سهم من از روشني همان نوريست
كه از چراغ شما در اتاق مي افتد
به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين
چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد!!؟
هميشه همره هابيل بوده قابيلي
ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟
فاضل نظري
-
تو بُرده بودي
قلبي را که من باخته بودم...
مغلوبِ کوچکي نبودهام من،
تو هم فاتح بزرگي
علي صالحي بافقي
-
آنکه سقوط ميکند را (مثلاً برگ)
اگر بگيري، پيش از خُرد شدن (فرض کنيد زير قدمهاي عاشقان)
مرگ نخواهد بود (البته از ايهامِ بهار، نميگويم)
که رخ ميدهد هر آن (با خشخشِ گوشخراشَش)
فريادِ جاودانگي تواند بود (شايد ميانِ برگهايِ کتابِ شعري)
...
جايِ برگ در سطرهاي بالا
نامِ کوچک مرا نيز
اگر بگذاري
فرقي نميکند
علي صالحي بافقي
-
ماتيک صورتي
وقتي مي خواهم بخندم
آن را به لب هايم مي مالم
لب هاي باريک بي حالتم
وقتي غمگينم
مادر مي گويد
زرد شده اي، حالت خوش نيست؟
لب هايم خشک مي شود
و باريكتر
زير چشم هايم طوق مي افتد
و روي گردنم هم انگار
با انگشتانم آن گرد صورتي را
محو و نرم
به گونه هايم مي مالم
تا چهره ي غمگينم را
به دروغي بزرگ وادارم
مادر مي گويد:
آب زير پوستت رفته!
تو مي گويي
زيبا شده اي.
-
چيزی شبيه پشيمانی
در سيمها گذر میکند.
میگويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
يادت نمیآيد بگويی
(که قبل از آن اصرار)
من بیهوا دستت را گرفته بودم
و دستم حتی گرم بود.
يادت نمیآيد بگويی
يک سيب
همان روز به تو داده بودم.
میگويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
من هم که يادم مانده
حرف سيب و دست را
نمیزنم حتی.
-
اينجا
همان جاييست
که دختران؛ به سرعت پير ميشوند
بي آنکه بدانند
از خرمن گل سرخ
چگونه گلاب ميگيرند!؟
مینو نصرت
-
وقتی یک کشتی
به محاصره می افتد
یا باید خودش را غرق کند
یا باید تسلیم شده
به طور رسمی
پرچم سفید بر دکل بزند.
پیری
مثل کوه به طرفم می آید
و حالا وقت تسلیم شدن من است
عمرم به یک کشتی می ماند
گرفتار میان طوفان
و این موی نقره ای
پرچم سفید من است.