-
مالک رسیده است به آن خیمه سیاه
تنها سه چار گام... نه ... این گام آخر است
اما صدای کیست که از دور می رسد؟
گویا صدای ناله « برگرد٬ اشتر! » است
این ناله ضعیف و گرفته از آن کیست؟
من باورم نمی شود از حلق حیدر است
مالک! رها کن آن سوی میدان و بازگرد
این سو پر از معاویه های مکرر است
این کوفیان فریب چه را خورده اند؟ هان!
از شام نیز روز تو کوفه سیه تر است
امروز پاره پاره قرآن به نیزه هاست
فردا سری که قاری آیات پرپر است ...
تاریخ! گوش دار به این هق هق بلیغ
این شقشقیه ای که دوباره به منبر است
حتی عقیل طاقت عدلم ندارد٬ آه
«من یوسفم٬ که است که با من برادر است؟»
من یوسفم٬ تو یوسف بی چاه دیده ای؟
این چاه های کوفه عجب گریه پرور است ...
-
تو اي شكوهمند من
شكوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده اي
كه مهر آسمان شدي
ز مهر برتر آمدي
فراز كهكشان شدي
-
يکي حلقهي کعبه دارد به دست
يکي در خراباتي افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراين را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بستهست پيش
سعدی
پایینی ویرایش کن .. پلیز...
-
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
رومی
-
دوش در ميکده با جام سخنها گفتم
از جفاکاري ايّام سخنها گفتم
گفتمش دلزده از گردش ايّامم من
خسته و غمزده وسر به گريبانم من
شکوه دارم ز جفاکاري ياران دغل
غم بي مهري اشان بر دل من همچو دمل
-
لب ناگشوده از تو طلب دارد
ایا تو ، راز او را نشنیدی ای نسیم
یا با سکوت ، پاسخ او دادی ؟
یا با زبان برگ سخن گفتی ؟
نادر نادرپور
-
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار نخور تا نکنی نا شادم
حافظ
-
شب به روی جاده نمناک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل میبخشند
شب به روی جاده نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خاک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم به روزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
من من گمگشته را در خویش می جوید
پنجه او چون مهی تاریک
میخزد در تار و پود سرد رگهایم
در سیاهی رنگ می گیرد
طرح آوایم
از تو می پرسم
ای خدا ... ای سایه ابهام
پس چرا بر من نمیخندد
آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
از چه در آیینه دریا
صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
از چه شب بر شانه صحرا
باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
از تو می پرسم
ای خدا ای ظلمت جاوید
در کدامین گور وحشتناک
عاقبت خاموش خواهد شد
خنده خورشید ؟
من نمیخواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بسته درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
آه ...ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
با که گویم قصه درد نهانم را
سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
از چه دور از او مرا در روشنایی ها
رهسپار گور می سازی ؟
گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
یا که او را محو کن در زیر پای ما
آه ... ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
هر زمان رو در تو آوردم
گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
خیره تر کردی
لیک در پایم
سایه ام را تیره تر کردی
از تو می پرسم
ای خدا ... ای راز بی پایان
سایه بر گور چیست ؟
عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
از تو می پرسم
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب خداوندا
سایه روح سیاه کیست ؟
وه که لبریزم
از هزاران پرسش خاموش
بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
این شب تاریک
سایه روح خداوند است
سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
بار رنج بندگان تیره روزش را
آه ...
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
میدوم در راه پرسش های بی پایان
فروغ فرخزاد
-
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه ياسمن میخواهم
خواهم زخدای خويش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
ابوسعید ابوالخیر
-
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
رومی