-
ابرها را می پرستیم
در حالی که دستانمان پر از باران های نباریده است
از چهار سوی کهکشانهایی
که
می چرخند
نگاهت را
برای برانداز
لبخندهایت
صورتت را به اندازه بیعت ساحل ها می کند
همیشه
انگشت هایم را
برای حس لطیفی
می شمارم
که همراه ماست
حسی که پرنده ها می دانند
...
روزی از فرشته ها پرسیدم
ببخشید انگشتان مرا ندیده اید؟
-
طوریم نیست خرد و خمیرم ، فقط همین
کم مانده بی تو بمیرم ، فقط همین
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز
در مرز چشم های تو گیرم ، فقط همین
با دیدن تو زبان دلم بند آمده است
شاعر شدم که لال نمیرم ، فقط همین
-
تو میدانی
اسب با پرش از مانع رد نمیشود
تحقیر میشود
و تماشاگرانِ مست
هر بار
برای سواری دست میزنند
که شلاق را محکمتر فرو آورد
تو میمانی
میانِ میدانهایی
که با شتکهایی سرخ
هاشور میخورند
و مسابقهای هم
حتی در میان نیست
احمد زاهدی
-
چه این سو
چه آن سو
زیر همین پیراهن است
آن چه هست
با
بوی
یوسف
مینو نصرت
-
برو!
فعلا دارم به همين سنجاقکِ خفته
بر چينِ پرده نگاه میکنم.
برو!
تو را نخواهم نوشت،
دست از سَرَم بردار، برو!
-
حرف توي حرف مي آيدآدم دلش مي خواهد برودبرگردد به همان هزاره ي دور از دستهمان كه بعضي ها به آن الست و الازل مي گويندشما برويدمن هنوز بند كفشم را نبسته ام
سید علی صالحی
-
شبی شیرین بزد فریاد، که ای شیرین ترین فرهاد
و ای خسرو ترین شمشاد صدای تیشه ات آباد
منم لیلای دلبندت که دل خون است و پا در بند
تویی عاشق ترین مجنون ولی در بیستون آزاد
ببندم دیده بر خسرو ، که شاید رو کشم برتو
تو شیرین می کنی سنگی چوعکسی بردلت افتاد
چو می کوبی تو با تیشه ز غصه کوه را هر شب
به بانگ تیشه ات گویند که بر شیرین نفرین باد
خدا یا کوه کن فرهاد شب و روزم نثارش باد
به جانم می زند تیشه شدم با بیستون همزاد
چه تلخ است بخت شیرینم که فرهاد است آئینم
ولی خسرو به بالینم و خونین دل از این بیداد
خوشا بر حال فرهادی که با یک کوه می جنگد
بدا برحال شیرینی که آزادیش رفت از یاد
مرا کندی به کوهستان به عشقی پاک با دستان
بجانم کندمت آنسان که مانی جاودان در یاد
به رازی گویمت اینرا تو کوه کندی و من دلرا
تو عکس من ، من از دنیا ، تو با تیشه، من از بنیاد
ایمان فخار
-
زير پرچم
...همه چيز مرتب است
فقط گاهی
سيگاری که در جلد بالشت رفته
وسوسه ام می کند
گاهی خوابی که پس از خاموشی می آيد...
و اين تختخوابهای چند طبقه
آنقدر به آسمان نزديکم کرده اند
که هر شب
کابوس ستاره هايي را می بينم
که بر شانه های سرهنگ می ريزند
.
.
.
صبحها
صورتم را از آينه های چند نفره می شويم
کمربندم را محکم می کنم
و با فرمان رئيس
آنقدر می نشينم و برمی خيزم
که پاهایم فرو بروند در خاک
(درست مثل درختانی که
ریشه هایشان
دور تا دور پادگان دویده اند)
شبها
با سيگاری
پنهانی
پناه می برم به پنجره
و نامه هايت را دوره می کنم:
"ديگر چيزی نمانده است"
"درختها
از وقتی که رفته ای
شکوفه که نه
دائم کشيک می دهند
که با کدام بهار بر می گردی..."
-
نامم آب است
از ناودان آمدهام
و خانهام گودي کوچکي است در ايستگاه
صبحگاه
چکمهي سربازان، خوابم را ميدرد
سربازان
سر در قلادههاي جنگ
مادران
رودهاي ريخته در من
من بزرگ ميشوم
و عکس هواپيماهاي جنگي جا ميشود در من
در من ابديت دريدهي آسمان
در من سرِ خميدهي بيد، در باد
آغوشت گشودهتر
گودي کوچک من!
که ماه نيمه برهنه آوردهام
با زمينهي شب
برميگردند
چکمه بر گردن
قلاده در دست
سربازاني که نامم را به ياد نميآورند
آرش نصرتاللهي
-
پنجره را باز کن
باور کن
...آسمان همچنان آبی است