مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
ابو سعید ابوالخیر
Printable View
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
ابو سعید ابوالخیر
تا زلف بتم به بند زنجير منست
سرگشته همي روم نه هشيار و نه مست
گويم بگرم زلف ترا هر چون هست
نه طاقت دل يابم و نه قوت دست
ثنایی غزنوی
تا گشت دل زار ز دلدار جدا
شد طاقت و راحت از دل زار جدا
از یار جدا نمی توان بود دمی
چون زنده کسی بماند از یار جدا
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
اي نازنين ! نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پيام آور تو کو ؟
اي آسمان تيره که اينسان گرفته ای
بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
سیمین بهبهانی
وقت دیر کیم دؤعا یئرینه یئته
مستجاب ائده قاضی الحاجات
روضه سینه رسول یزدانین
ایردیگینجه تحیّت و صلوات
سید علی سید عمادالّدین نسیمی شاماخی
تخت جمشید که پهلو زده بر چرخ برین
یادگار است ز دارا و شهنشه خشیار
قدم آهسته بنه، درگه قدس است اینجا
سر فرود آر و زبان درکش و بنشین به وقار
خنجی
روزی که ز هر چه هست آثار نبود
وز خواب عدم زمانه بیدار نبود
نورم شرر نار و گلم خار نداشت
من بودم و یار بود و اغیار نبود
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دگر نه عزم سياحت کند نه ياد وطن
کسی که بر سر کويت مجاوری آموخت
من آدمی به چنين شکل و قد و خوی و روش
نديده ام مگر اين شيوه از پری آموخت
سعدی
تیز ائده ر جانیما خنجر کیپریگین
قیلدی دل مؤلکؤن مسخّر کیپریگین
حؤکم ایله خونریز و کافر کیپریگین
عالمی توتدو سراسر کیپریگین
سید علی سید عمادالّدین نسیمی شاماخی
ناز کم کن که نکويي به کسي دير نماند
زشت باشد که نکويي برود ناز بماند
برلبش بود اعتماد من مگر جان بخشد او
آن که روحالله گمان برديم آن قصاب بود
امیر خسرو دهلوی
در این حدیقه حرمان ز کثرت اندوه
اگر شود چه عجب عندلیب ِ ناطقه،لال؟
کسی نمی شنود زین حدیقه بوی گلی
گلی نمی شکفد از بهار فضل و کمال
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
لواي عشق برافراختي چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردي
کنون که با تو شدم راست چون الف يکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردي
نگفته بودي، بيداد کم کنم روزي؟
چو کم نکردي باري چرا فزون کردي؟
فخرالدین عراقی
يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
خیام
هم منم آنستُ ناراً سیررینی فاش ائیله ین
هم خلیل اولدوم بو نارا،موسی عمران منم
هم مسیحم،هم سکندر،هم منم آب ِ حیات
هم حیات خیضری بولدوم چئشمه ی حئیوان منم
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
چه شکر گويمت اي کارساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
که کيمياي مراد است خاک کوي نياز
ز مشکلات طريقت عنان متاب اي دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتي عشقش درست نيست نماز
حافظ
ز اشکم غم یار می توان کرد قیاس
آتش ز شرار می توان کرد قیاس
داغ دل پنهان جگر سوز مرا
از ناله ی زار می توان کرد قیاس
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
سوز ما با عشق او قوت نداشت
گرچه ما هر دم قويتر سوختيم
چون بدو ره ني و بي او صبر ني
مضطرب گشتيم و مضطر سوختيم
چون ز جانان آتشي در جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختيم
عطار
محبوب ایله چؤن دؤولت وصل اولدو میسّر
جمشید و سکندر منم،اَلمِنَّةُ لِلّه
بر کوی ظفر فتح ایله چالیندی بشارت
گلدی فرح اوش،گئتدی غم،اَلمِنَّةُ لِلّه
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
همی خواستم تا خدای جهان
نماید مرا رویت اندر نهان
کنون شاد گشتم بواز تو
بدین خوب گفتار با ناز تو
فردوسی
وليک موي کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآميز
هزار بار گريزم چو تير و بازآيم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآميز
مولانا
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
اینکه بیند زاریم یاری کند یاری مرا
در حریم الفتم آزاده گان را راه نیست
من گرفتارم،نباید جز گرفتاری مرا
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ای عشق غمگین خاطرم
در دل بیافکن آزرم
ویرانه ام را از کرم
آباد کن آباد کن
آزرده ام خواهی چرا
آخر شبی از در درآ
این عاشق دل خسته را دلشاد کن
دلشاد کن دلشاد کن
نور تجلّی سیررینی حالیندا گؤردؤ گؤزلریم
گؤرکیم نه صورت باغلامیش،بو چئشم گیریان اؤستؤنه
عئشقین ده ای آرام جان! گرچی نسیمی خاک اولور
دورموش سنینله تا ابد شول عهد و پیمان اؤستؤنه
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
هر روز هزار بار در عشق تو ام
ميبايد مُرد و باز ميبايد زيست
عاشق نتواند که دمي بي غم زيست
بي يار و ديار اگر بود خود غم نيست
خوش آنکه بيک کرشمه جان کرد نثار
هجران و وصال را ندانست که چيست
ابوسعید ابولخیر
تا سلسله ی عاشقی ما برپاست
دام دل ما مقید بند بلاست
یک دم ز بلای عاشقی دور نه ایم
گویا که بلای عاشقی عاشق ماست
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
تو ز عشاق فارغ و شب و روز
کار عشاق بيتو ماتم عشق
نتوان خورد بيتو آبي خوش
که حرام است بی تو جز غم عشق
عطار
قالوا بَلی دا کوی خرابات ایدی یئریم
شول گنج بی نهایته ویرانه یم یئنه
یارب!نه سئحر ائده ر بو پری شکل و شیوه،کیم
زنجیر جعد زؤلفؤنه دیوانه یم یئنه
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
حافظ
در دیار ما ندارد هیچ قدر
نظم جانبخش لطیف آبدار
هست نظم من لطیف اما چه سود؟
هرزه می گویند اهل این دیار
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
رنگ آشفتگي از روي تو گر نيست عيان
پيچش زلف سمن ساي تو بيچيزي نيست
محتشم زان ستم انديش حذر کن که امروز
اضطراب دل شيداي تو بيچيزي نيست
محتشم کاشانی
توحید ایچینده نؤکته ی اسرار بولموشام
صاحیب نظر گره ک کی بو حالا خبیر اولا
منصور عئشق یولوندا نسیمی و فضل حق
آنین مُعینی آیتِ نِعَم النَصیر اولا
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
اي کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
وي يازدم سرشته به مهر تو در ازل
اي بيبدل چو جان بدلي نيست بر توام
بر بيبدل چهگونه گزيند کسي بدل
گشتي به نيکويي مثل اندر جهانِ حُسن
تا من به عاشقي شدم اندر جهان مثل
انوری
لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم!
ز گلبن کم نه ای،بر باد ده رخت تجمل را
چه جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
اي عشق تو با وجود هم تنگ
در راه تو کفر و دين به يک رنگ
بي روي تو کعبهها خرابات
بي نام تو نامها همه ننگ
عطار
گر چه مقصودیغه مبهم دیر بیان
قوش دیلین ایل کؤنلیگه قیلغیل عیان
کیمگه آندین حاصل اولسا مدّعا
لطف ایدیپ فانی نی هم قیلسا دعا
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی(فانی)
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهی میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهی مستانهایم ما
صائب
اي دوست شِکر بهتر يا آنک شِکر سازد
خوبي ِ قمر بهتر يا آنک قمر سازد
اي باغ توي خوشتر يا گلشن گل در تو
يا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد
اي عقل تو به باشي در دانش و در بينش
يا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
اي عشق اگر چه تو آشفته و پرتابي
چيزيست که از آتش بر عشق کمر سازد
مولانا
در جان غم عشق تو نهان است مرا
آرام دل و راحت جان است مرا
جا کرده بسان خون درون رگ و پی
این زندگی که هست از آن است مرا
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
از ما زبان خامهی تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
صائب
اي با دل سودائيان عشق تو در کار آمده
ترکان غمزت را به جان دلها خريدار آمده
آئينه بردار و ببين آن غمزهي سحر آفرين
با زهر پيکان در کمين ترکان خونخوار آمده
تو بادي و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو
با خوي آتشناک تو صبر من آوار آمده
خاقانی