می خواهم
چشمهایت را
لبانت را
دریغ اشان نکن از من
چشمانت جز من چاره ای ندارند
چاره ای ندارند
Printable View
می خواهم
چشمهایت را
لبانت را
دریغ اشان نکن از من
چشمانت جز من چاره ای ندارند
چاره ای ندارند
عشق یعنی جام لبریز از شراب
عشق یعنی تشنگی یعنی سراب
عشق یعنی خواستن و له له زدن
عشق یعنی سوختن و پر پر زدن
عشق یعنی سال های عمر سخت
عشق یعنی زهر شیرین ، بخت تلخ
عشق یعنی با " خدا یا " ساختن
عشق یعنی چون همیشه باختن
عشق یعنی حسرت شب های گرم
عشق یعنی یاد یک رویای نرم
عشق یعنی یک بیابان خاطره
عشق یعنی چار دیوار بی پنجره
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشق یعنی آخر خط بهشت
عشق یعنی گم شدن در لحظه ها
عشق یعنی آبیه بی انتها
عشق یعنی یک سوال بی جواب
عشق یعنی راه رفتن توی خواب
تو کیستی ،که من اینگونه، بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته، روی گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشئه دویده ست از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود می خوانند!
چه آ رزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر!
تو را به هر چه تو گویی ،به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته است.
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته است.
همه ی وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است.
(فریدون مشیری)
باور نکن تنهاییت را،من در تو پنهانم تو در من
از من به من نزدیکتر تو، از تو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهاییت را،ما یک دل و یک درد داریم
ما در عبور از کوچه ی عشق، بر دوش هم سر میگذاریم
دل تاب تنهایی ندارد، باور نکن تنهاییت را
هر جای این دنیا که باشی، من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی، حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز، با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر، با من بیا تا کعبه ی دل
باور نکن تنهاییت را، من با تو ام منزل به منزل
نگاه می کنم به چشمانت...
و میبینم که در امتداد آن کوچه باران خورده...
در کنج تاریک تنهاییت ...
شمع روشن کرده ای...
باران می بارد...
و چشمانت خیس می شوند...
نگاه می کنم به چشمان باران خورده ات...
نگاهت به شمعیست که زیر باران ...
خاموش می شود !!!
...اما
اعجاز ما همين است :
ما عشق را به مدرسه برديم
در امتداد راهرويي کوتاه
در آن کتابخانهء کوچک
تا باز اين کتاب قديمي را
که از کتابخانه امانت گرفته ايم
- يعني همين کتاب اشارات را -
با هم يکي دو لحظه بخوانيم
ما بي صدا مطالعه مي کرديم
اما کتاب را ورق مي زديم
تنها
گاهي به هم نگاهي ...
ناگاه
انگشتهاي (( هيس ! ))
مارا
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغاي چشمهاي من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعايت نکرده بود ! ...
قيصر امين پور
در اخرين لحظه ديدار به
چشمانت نگاه كردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو يا بي تو بهاريست
همان لبخندي كه توان را
از من مي ربود بر لبانت
زينت بست.
و به ارامي از من فاصله
گرفتي بي هيچ كلامي.
من خاموش به تو نگاه می كردم
و در دل با خود مي گفتم :اي كاش اين قامت
نحيف لحظه اي فقط لحظه اي مي انديشيد كه
اسمان بهاري يعني ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهاني
و اين جمله ،جمله اي
بود بدتر از هر خواهش
براي ماندن و تمنايي
بود براي با او بودن.
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشــــق ،
که نامی خوشتر از اینت ندانم .
وگر،هر لحظه، رنگی تازه گیری ،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم .
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از تست.
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست .
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کورۀ غم آزمودی
دلت آخر به سر گردانیم سوخت
نگاهم را به زیبائی گشودی
بسی گفتند : دل از عشق بر گیر !
که : نیرنگ است و افسون است وجادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است ، اما نوش داروست !
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدائی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد ،
غمی شیرین دلم را می نوازد .
اگر مرگم به نامردی نگیرد :
مرا مهر تو در دل جاودانی است .
وگر عمرم به ناکامی سر آید ؛
ترا دارم که ، مرگم زندگانی است!
(فریدون مشیری)
خدا می خواست در چشمان من زیبا ترین باشی
شرابی در نگاهت ریخت تا گیرا ترین باشی
نمی گنجید روح سرکشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریا ترین باشی
تو را شاعر، تو را عاشق پدید آورد و قسمت بود
که در شمسی ترین منظومه مولانا ترین باشی
مقدر بود خاکستر شود زهد دروغینم
تو را آموخت همچون شعله بی پروا ترین باشی
خدا تنهای تنها بود و در تنهایی پاکش
تو را تنها پدید آورد تا تنها ترین باشی
خدا وقتی تو را می آفرید از جنس لیلاها
گمان هرگز نمی بردم که واویلا ترین باشی
در صبح آشنایی شیرینمان، تراگفتم که مرد عشق نئی، باورت نبوددر این غروب تلخ جدایی، هنوز هممی خواهمت چو روز نخستین، ولی چه سود!می خواستی به خاطر سوگندهای خویشدر بزم عشق بر سر من جام نشکنیمی خواستی به پاس صفای سرشک مناین گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی!پنداشتی که کوره ی سوزان عشق مندور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟پنداشتی که یاد تو، این یاد دلنوازدر تنگنای سینه فراموش می شود؟تو رفته ای که بی من، تنها سفر کنیمن مانده ام که بی تو، شب ها سحر کنمتو رفته ای که عشق من از سر به در کنیمن مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم!روزی که پیک مرگ مرا می برد به گورمن شب چراغ عشق تو را نیز می برم!عشق تو، نور عشق تو، عشق بزرگ توست.خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
آره
تو يه كپي
از همه شكلاتايي هستي
كه تا حالا خورده ام
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویان رخ یار از اغیار نترسد
من عاشق شمع رخ یارم،چه غم از نار
پروانه ی دلسوخته از نار نترسد
عماد الدین نسیمی
تا از لب و چشم تو به عالم خبر افتاد
صد صومعه ویران شد و صد خانه بر افتاد
بر طور دل افتاد شبی پرتو رویت
جان مست تجلّی شد و از پای در افتاد
نسیمی
بوی رفتن میدهی.
در را باز میگذارم
وقتی برو
که گنجشک ها و ستاره ها
خوابند ...
تا چند خون شود دلم اندر هوای دوستنقل قول:
خوش آندمی که سر بگذارم به پای دوست
عمریست چشم دل به رهِ یار مانده است
تا نقد جان نثار کند از برای دوست
پدیده ی تبریزی
با بوی ماه روی تو جنّت مرا خوش است
جنّت نصیب زاهد و صحبت مرا خوش است
زاهد مکن به ترک می و عشق دعوتم
با جام باده گوشه ی خلوت مرا خوش است
پدیده ی تبریزی
بی مهر ماه من اثری از وفا نداشت
بیگانه آشنا،خبر از آشنا نداشت
نازم به دل که در شرر عشق چون کباب
شب تا سحر بسوخت و لیکن صدا نداشت
پدیده ی تبریزی
ما درد کشان ، درد به درمان نفروشیم
کفر سر زلف تو به ایمان نفروشیم
عشق تو گران گوهر گنجینه ی جان است
بر جان تو ای دوست که ارزان نفروشیم
پدیده ی تبریزی
دردی که زعشق زاد درمان من است
اشکی که ز چشم خاست طوفان من است
نقدینه ی جان که باد ارزانی دوست
گنجی است که شایسته ی جانان من است
پدیده تبریزی
جزییات ِ چشمهایت
کلیات ِ زندهگی ِ من است
دلم هوای تو ای ماهرو به سر داردز هجر وصل تو عمریست چشم تر داردز ما نهفته به بیگانه آشنا گشتیکه آشنا زدل آشنا خبر داردپدیده ی تبریزی
پای دلم من به زلف پرتاب افتادچشمم ز غم فراق از خواب افتادهر چند که آب چشمم از سر بگذشتماهیّ دلم برون ولی ز آب افتادپدیده ی تبریزی
به کودکی گفتند عشق چیست؟
گفت : بازی
به نوجوانی گفتند عشق چیست؟
گفت : رفیق بازی
به جوانی گفتند عشق چیست؟
گفت : پول و ثروت
به پیرمردی گفتند عشق چیست؟
گفت : عمر
به عاشقی گفتند عشق چیست؟
هیچ نگفت. آهی کشید و سخت گریست
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو،
به روی هرچه درین خانه است،
غبار سربی اندوه بال گسترده است
مشیری
سو سو زنان ستاره ی کوری ز بام عشق
در آسمان بخت سیاهش دمید ومرد
وین خسته را به ظلمتِ آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد!
مشیری
از دوست داشتنت دست نمی کشم
به رغم ِ این همه باد
به رغم ِ این همه باران!
تو مي دوني كه ستاره توي شب چه جايي داره !
تو شباي اين دل من تو هموني ، اون ستاره، [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هر دلي يه ياري داره ، نازنين نگاري داره
اما اسم تو رو بردن واسه من يه يادگاره
شاید اون جوری که باید قدرت رو من ندونستم
حرفایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم
من به تو هرگزنگفتم باتو بودن آرزومه
نقش اون چشمای معصوم لحظه لحظه روبرومه
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا...
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا...
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفتههای «هِگِل» بود و ما دو تا...
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتاد روی میز ورقهای سرنوشت
فنجان و فال و بیبی و دِل بود و ما دو تا
کمکم زمانه داشت به هم میرساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا...
...
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چهقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب میپریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا...
نجمه زارع
اشکی از شاخه فرو ریخت!
مرغِ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید!
مشیری
پسرك رؤياي شبهاي من :سنگ قبر است ........
يك طرف تنش بلور
سوي ديگر از شبنم
جاي دو چشمانش ستاره
و خنده هايش بغل بغل شكوفه
دلش را اما نپرس ..........!
شايد اشتباهي شده
آن كه او را ساخته
وقتي به دلش رسيده
بد جوري بي حوصله بوده !
دلش تمام از سنگ است
سنگ مرمر مرغوب
براي روي قبر من
و براي همه ي شما كه دوستش داريد
دلش
اولين اعتراف عاشقانه:چون تازه فهميدم كه ماه من تو هرگز مرا دوست نداشتي
اولين بار كه بگويم دوستت دارم خيلي سخت است
تب ميكنم _عرق ميكنم _ميلرزم _ جان ميدهم و هزار بار
ميميرم و زنده ميشوم دوباره پيش چشمهاي تو
تا بگويم دوستت دارم
اولين بار كه بخواهم بگويم دوستت دارم خيلي سخت است
اما آخرين بار آن از هميشه سخت تر است
و امروز ميخواهم براي آخرين بار بگويم دوستت دارم
و بعد راهم را بگيرم و بروم
نه... حالا ديدي تنهامهنوزم دستام به دعاست
گذاشت رفت
تو ميدوني كه
بي تو نميتونم
پس نگو بايد تنها بمونم
نه به خدا ديگه نميتونم
ديدي اونم دلمو شكست
به روم در رو بست
به غريبه داد دستاش
اون ميخواست كه
من بيفتم به زانوش
گفتم بهش دوستت دارم
تو خواب و مرگ و بيداري
فداي يه تار موهات
كه تو منو دوست نداري
اون نديد اشكاي منو
يه بار بهم نگفت نرو
به قلبي كه داره ترك
ميگفت برو خوب به درك
گفتم گلم بمون نرو
نرو به روم نبند در رو
اما نه اون غرور سرش ميشد
نه اعتماد نه التماس
حيف عاشق كسي شدم
كه عاشق غريبه هاست
اون ميخواست كه
من بيفتم به زانوش
برو نفرين نميكنم من
خاطر خواهيت دروغ بود حتما
تو خلوتم با گريه هام
چه قدر سرت شلوغ بود تا من
عشقمو بهت نشون دادم
طبق يه قانون از چشمات
مثل يه قطره افتادم
يادته گفتي سهممون
از زندگي جدا جداست
حرف تو رو چشم منه
اما اونم دست خداست
ولي بدون پشت سرت
دارم ميميرم چرا نميبينييكي بود و يكي نبود
از پا افتادم مگه نميبيني
به خاطر تو بود اگه شكستم
حالا چرا دست منو نميگيري
ميگي ميخوام از عشق تو رها شم
ميگم مگه قلبم برات قفس بود
ميگي موندن ديگه فايده نداره
وجود تو براي من نفس بود
چه طور دلت اومد بگي ميخواي بري و نياي
چه طور دلت اومد منو تو غم جا بذاري باز
چه فكرائي كرده بودم
چه آرزوهائي بود
افسوس ديگه تموم شدند
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
غرقه در دریای عشقش حال ما داند که چیست
این سخن آسوده بر ساحل کجا داند که چیست
نسیمی
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بیتو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایهی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تببُر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
درازدحام کوچه های بی گفت وگو
گم شده ام
بی فانوس راه
آسمان پرستاره
بی تبسم نگاه
**
اگربرایم دعاکنی
به رویم لبخندبزنی
وبامن
حرف
حرف
حرف...
اگربامن حرف بزنی
پیدامی شوم!
فكر كنم رضا كاظمي
همه چیزروبه راه است
باران
روی شیروانی ضرب گرفته
ماه
سرجای خودش
قرار
من هم که
پشت پرده ی کاج ها
ایستاده ام به انتظار.
حالا دیگر باید بیایی
- نه؟!
سلام!” ، “حال شما؟”… طبق عادتي دو سه سال است
كه ارتباط من و تو، همين سلام و سؤال است
سلام! حال شما؟ راستي چه صبح سياهي!
همان كه شايعه ميگفت؛ فصل، فصل زوال است
سلامهاي دم صبح، بدترين لحظاتند
كه بدترين لحظاتم، جهان به سبك رئال است
دوباره پنجرهاي رو به التهاب خيابان؛
و فوج رهگذران، سالهاست طبق روال است
چه ابرهاي عقيمي! چه شاخههاي صبوري!
هزار بار نگفتم بهار بيتو محال است؟
خبر رسيد كه امسال، هيچ دلهرهاي نيست
ولي بهگفتهي تقويم، سال، سال شغال است