همه شب نالم چون نی که غمی دارم که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم نشدی یارم
Printable View
همه شب نالم چون نی که غمی دارم که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم نشدی یارم
چون به تن کوه گشت رایت ابر بهار
سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار
دزد آنچه برده باز نياورده هيچ گاه
هرگز به اهرمن مده ايمان خويش وام
پروين اعتصامي
پدرم گفت : گل از رنگ و لعابش پيداست
و زن مومـــنه از طرز حجابــــش پيداست
آغاسي
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
///
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
////
چشمم به روی سافی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
باز کش یک دم عنان ای ترک شهر آشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پر زر و گوهر کنم !
انانکه حسین را خدا میپنداشتند
کفرش به کنار عجب خدایی داشتند
نقل قول:
مطمئن نیستم اما به خاطر وزن شعر فکر می کنم که شعر به صورت زیر درست تر باشه
آنانکه حسین را خدا می دانند
کفرش به کنار عجب خدایی دارند
شعر شما درسته خانوم magmagf
عید صیام آمد و ماه صیام رفت
لطف تمام آمد و فیض تمام رفت
شد عید فطر و لطف خدا باز تازه شد
گرد غم گناه ز جان عوام رفت
شب قدر است امشب مست مستم اي خدا با تو/
شدم تا مست دانستم كه هستم اي خدا با تو/
سر از خاك زمين تا برگرفتم عشق ورزيدم/
ولي آزاد از هر بند و بستم اي خدا با تو
ای بسا ابلیس آدم رو که هست………….پس به هردستی نباید داد دست
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت..
..فتنه انگيز جهان نرگس جادوي تو بود
تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام!
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
در حیرتم از َمرام این مردم پست این طایفه ی زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت به کشندش ز جفا چون ُمرد به عزت ببرندش سره دست
من ندانم که کیم
من فقط آن دانم
که تویی شاه بیت غزل زندگیم
شب افسانه پردازان گذشته اشت خراج خواب بی پایان گذشته است
.
.
به سر پنداری از نو را به پرور جهانی کهنه پنداران گذشته است
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تورا چاره زجایی بکنیم
نمیدانم که دردم را سبب چیست
همی دانم که درمانم تویی بس
ای کاش که بخت سازگاری کردی ........... با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانی ام چو بربود عنان ........... پیری چو رکاب پایداری کردی
هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد
بر جان من این آتش جان سوز مباد
آن روز که من پیش توام شب نشود
وان شب که تو در پیش منی روز مباد!
دل زودباورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی!
دگر گوشی به آغوش درم نیست------------- صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل ---------------------درین خانه کسی هم بسترم نیست
به دوشم کوله باری از جدایی است ---------------- مرا با کوی هجران آشنایی است
بگوش من هنوز از دور و نزدیک ---------------- صدای گفتگو های جدایی است
بودیم و بخواندیم و در این جمع نشستیم
گر صوفی و عارف نشدیم ، از دو برستیم
یک ، در طلب باده و می غیر بدیدن
دو ، بی سبب از بهر زمین جامه دریدن
از : امیرالشعرا...حسین بن جعفر
البته این دوبیته نه دوبیتی....!
نه اشک است اینکه گاه دیدنت از دیده می ریزد
نگاه در دیده ام از شرم رویت آب می گردد
از بار گنه شد تن مسكسنم پست
يا رب چه شود اگر مرا گيري دست
گر در عملم آنچه تو را شايد نيست
اندر كرمت آنچه مرا بايد هست
ابوسعيد ابوالخير
در ديده به جاي خواب آبست مرا
زيرا كه به ديدنت شتابست مرا
گويند بخواب تا كه به خوابش بيني
اي بيخبران چه جاي خوابست مرا
خوشا آنان كه هر شامان ته وينند
سخن با ته گرند با ته نشينند
مو كه پايم نبي كايم تو وينم
بشم كانان بوينم كه ته وينند
هرگز وجود حاضر غايب شنيده اي..................من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
نتوتن ترک تو ای قبله دلها کردن مه محال است دگر مثل تو پیدا کردن
از تو به كه نالم كه دگر داور نيست
وز دست تو هيچ دستي بالاتر نيست
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
سعدی
من به تو جز علم نگویم سخن
علم چون آید به تو گوید چه کن
نظامی
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبانی که میشنوم نا مکرر است
سعدی
گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی
بی گمان دست در اغوش نگارش ببرند
هرکه یک بوسه ستاند ز لب یار کسی
گرگ زمانه نبود حريف جنگيدن...
تو پلنگ تيز پنجه رادريدن.....
زراه وحيلت روباه پيش ايد.....
او براي انتقام خويش ايد
دلا داری سر بارندگی را
هوای می خوش بخشندگی را
دلها خود را بدریا می سپاری
عجب جدی گرفتی زندگی را
تکيه بر ديوار کردم خاک بر پشتم نشست
دوستي با هر که کردم عاقبت قلبم شکست
آن قدر رنجي که دنيا بر دل ما مي کند
در دل هر کس کند او ترک دنيا مي کند
جانا همه امید من امروز تویی
هستند دگران ولیک دلسوز تویی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز تویی