-
راه پله خيلي پيچ داره. و هر جاش بايستي فقط تا سر پاگرد بعد رو مي بيني. امکان نداره بتوني يک جا بايستي و همه پله ها رو يکجا ببيني. اگه دوتا يکي بالا بري زودتر به پاگرد مي رسي و زودتر بقيه پله ها رو مي بيني...باز هم تا پاگرد بعدي. فقط مواظب باش پات ليز نخوره...بعضي از پله ها ليز هستن.به صداي چوب پله ها دفت کن...ازش خيلي چيزا ميشه فهميد...
***
بيخود لگد نزن. مُرده.
***
راه پله چراغ نداره. شمع يادت نره. اگه خيلي اصرار داري تُند بري حتما يه دستت رو بگير جلوي شعله...يه کم ديدت رو کم مي کنه ولي در عوض شمعت خاموش نمي شه. شمع رو کف دستت نگير، دستت رو مشت کن دورش. پارافين داغ يکم دستت رو مي سوزونه...ولي از خطر افتادن شمع بدتر نيست. تازه، پوستت زود عادت مي کنه .
***
نبايد انقدر استراحت مي کرديم...کاشکي تند تر مي اومديم...
***
راه پله ديوار نداره که بهش تکيه بدي. فقط يه طناب داره...که خيلي هم شُله. سعي کن تا وقتي مجبور نشدي ازش آويزون نشي. کسي نمي دونه چقدر وزن رو تحمل مي کنه. بهش اطمينان نکن. طناب تو رو بالا نمي کشه...فقط شايد نذاره سقوط کني...يادت نره...شايد.
***
مطمئني همين بود؟ نکنه اشتباه اومديم؟
***
راه پله تنگه. اگه اون رو با خودت ببري سرعتتون نصف مي شه.درسته کمتر خسته ميشي، ولي زمان رو مي بازي. ميل خودته...فکر مي کني بهت کمک مي کنه...ولي يه فکره...خودت بيشتر مي توني به خودت کمک کني...بازم ميل خودته...مواظبش باش.
***
انقدر پست نباش... من هم باهات مي پرم...
***
اونجوري که تو کتاب نوشته بايد قبل از غروب به بالا برسين. نورش بايد از چند طبقه قبل معلوم باشه. صدا نداره. ولي نورش گرمت مي کنه. مي گن نقره ايه ...يا آبي. تو اولين کسي هستي که مي بينيش...البته طول مي کشه تا چشمت به نورش عادت کنه...ولي اگه چشمت بهش بيفته ديگه پير نمي شي. اگه بهش دست بزني مي توني پرواز کني...اگه بوش کني قهقهه مي زني...
***
يه قول بهم بده...تو هوا از من جدا نشو. من حاضرم...لبهام رو ببوس، ولم نکن.
-
ميني بوس او را درسه راهي پياده کرد.پس ازآنکه ميني بوس به راه افتاد مدتي به درياي نيلگون که ازآن سوي مزرعه هاي شالي ديده مي شد خيره شد.خنده بر لبانش نقش بست.نفس عميقي کشيد.کيف و ساکش را برداشت و به راه افتاد.چهار ماه بود که دريا را نديده بود و الان که پس ازمدتها دوباره آن را مي ديد خستگي راه هم مانع ازلذت بردنش نمي شد.
دريا همچون آخرين صفحه کتاب شاليزارهادرفراسوي مزرعه ها شالي ها را ختم مي نمود.و او چشمانش را به هر سو مي چرخاند تا در اين فرصت ازهر چه که بخواهد اگر چه با زور لذت ببرد.
هر دو طرف جاده شاليزار بود و زردي نور خورشيد و آبي آبها شالي ها را سبز کرده بود.آهسته قدم بر مي داشت و چنان بو مي کشيد که هواي مطبوع طبيعت شاليزار تا اندرونش مي رفت و او را طراوتي مضاعف مي بخشيد.اما دريا چيز ديگري بود.شايد دريا را با خاطره هايش زيباتر مي پنداشت.تا همين چهار ماه پيش بود که براي خريدن سيگار مخفيانه به روستاي کناريشان مي رفت و بعد ازاينکه سيگار مي گرفت تا کنار دريا مي دويد و سيگار را بر روي سنگهاي ساحلي درياروشن مي کرد و جاني ديگر مي گرفت.اما از وقتي که به تهران رفته بود ديگر سيگار هم برايش عادت شده بود و از طرفي هواي آلوده تهران به مقدار کافي دود سيگار را ناخالص مي کرد.
درهمين روياها و مرور خاطرات بود که يادش افتاد نخ سيگاري درجيب دارد.زود کيف و ساکش را زمين گذاشت و سيگاررا ازجيب کتش درآورد و در جيب کوچک مخفي در آستر کتش گذاشت .دلش مي خواست روشنش کند چونکه ازديشب فرصت کشيدن سيگار فراهم نشده بود اما ازطرف ديگر مي خواست اين سيگار را به ياد گذشته ها در کنار دريا و بر روي سنگهاي ساحلي روشن کند.و همين درد خماري سيگاررا برايش قابل تحمل مي کرد.
به روستا رسيده بود و چهره ها ،بافت روستا وخانه ها برايش آشنا بود .انگار دوباره متولد شده بود و با ديدن چهره ها تبسم بر لبانش مي نشست و خاطره هاي ايام گذشته را مرور مي کرد.اما به هيچ چيز جز سيگار فکر نمي کرد.به در خانه رسيد.مادر مشغول شستن انبار شالي بود.وقتي او را ديد به طرفش دويد و پسر را درآغوش گرفت و بر گونه هايش بوسه زد در داخل خانه هم با پدر و برادر و خواهران روبوسي و احوالپرسي کرد اما نمي خواست بنشيند .همه به رسم خانوادگي از او خواستند تا لباسش را عوض کند و از تهران و دانشگاه بگويد اما گفت که دلم براي دريا خيلي تنگ شده است و دوست دارم اول به دريا بروم.برادر کوچک به او گفت که اگر مي خواهي با موتور تا ساحل مي رسانم.اما اظهار کرد که تنهايي راحت تر است.
..........
ازشاليزار ها و ازخانه دور مي شد با شتاب مي رفت مثل خورشيد که با آشتاب آسمان دريا را ترک مي گفت. ديگر کسي او را نمي ديد و سنگهاي ساحلي دريا از دور ديده مي شد.سيگاررا از جيبش بر داشت ودر حالي که خاموش بود چند پک سنگين زد. بر روي يکي ازسنگها نشست.دريا بسيار مواج و متلاطم بود.جاي خودش را عوض کرد چون جاي ديگري را مناسب ديده بود و نمي خواست هيچ چيزي بر خلاف ميلش باشد.
کبريت را روشن کرد.باد موج سرکش کبريت را خاموش کرد.چوب کبريت ديگري روشن کرد.اين بار سيگار روشن شد.موج بزرگي به طرف ساحل مي آمد و پسر غافل از آن.موج به ساحل رسيده بود و در يک آن تازيانه اي به او زد .و سيگار و کبريت را به آب انداخت.کاغد، ----- و توتون سيگار در آب از هم جدا شده بودند و او ناراحت و خمار به آخرين لحظه هاي تابش خورشيد چشم دوخته بود.
-
نيكي و بدي
لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاي آرمانياش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرحهايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.
كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم!
"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."
-پائولو كوئيلو
-
هیتلر کسی بود که بهترین و بینقص ترین نقشه های جنگ را میکشید. وقتی دیگر به پایان کارش نزدیک میشد ، از او پرسیدند که چگونه آن نقشه های ماهرانه را میکشد؟ او در جواب گفت: اول مثل بقیه فرماندهان جنگی نقشه ای طراحی میکردم. بعد از احمقترین و ساده ترین افرادم میخواستم که درباه آن نظر بدهند. و آنها هر چه میخواستند میگفتند. و اینگونه دیگر کودکانه ترین اشتباه هم ممکن نبود. و نقشه هایم بینقص میشدند!
این هم بخش نهم. تقدیم شما.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگه مشکلی میبینیذ هست بگیذ تا درست کنم.
در ضمن لطفا در مورد داستان های کج فهم! یکم توضیح بدید. مثلا من از اون داستانی که احمد شاملو مترجمش بود هیچی نفهمیدم.
-
ارزش خواندن داره....
روزي بود روزگاري. مردي هم بود از آن بدبختها و فلك زده هاي روزگار. به هر دري زده بود فايده اي نكرده بود. روزي با
خودش گفت: اينجوري كه نمي شود دست روي دست بگذارم و بنشينم. بايد بروم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چيست، براي خودم چاره اي بينديشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به يك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدميزاد، كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پيدايش كردي به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت هميشه سرم درد مي كند. دوايش چيست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسيد به شهري كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهاي مرد، كجا مي روي؟
مرد گفت: قربان، مي روم فلك را پيدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
پادشاه گفت: حالا كه تو اين راه را مي روي از قول من هم بگو براي چه من در تمام جنگها شكست مي خورم، تا حال يك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. كمي كه رفت رسيد به كنار دريا. ديد كه نه كشتي اي هست و نه راهي. حيران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهي گنده اي سرش را از آب درآورد و گفت: كجا مي روي، آدميزاد؟
مرد گفت: كارم زار شده، مي روم فلك را پيدا كنم. اما مثل اين كه ديگر نمي توانم جلوتر بروم، قايق ندارم.
ماهي گنده گفت: من ترا مي برم به آن طرف به شرط آنكه وقتي فلك را پيدا كردي از او بپرسي كه چرا هميشه دماغ من مي خارد؟
مرد قبول كرد. ماهي گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دريا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسيد به جايي، ديد مردي پاچه هاي شلوارش را بالا زده و بيلي روي كولش گذاشته و دارد باغش را آب مي دهد. توي باغ هزارها كرت بود،بزرگ و كوچك. خاك خيلي از كرتها از بي آبي ترك برداشته بود. اما يك چند تايي هم بود كه آب توي آنها لب پر مي زد و باغبان باز آب را توي آنها ول مي كرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسيد: كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
باغبان گفت: چه مي خواهي به او بگويي؟
مرد گفت: اگر پيدايش كردم مي دانم به او چه بگويم. هزار تا فحش مي دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
مرد گفت: اول بگو ببينم اين كرتها چيست؟
باغبان گفت: اينها مال آدمهاي روي زمين است.
مرد پرسيد: مال من كو؟
باغبان كرت كوچك و تشنه اي را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زياد بيل را از دوش فلك قاپيد و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابي كه سيراب شد گفت: خوب، اينش درست شد. حالا بگو ببينم چرا دماغ آن ماهي گنده هميشه مي خارد؟
فلك گفت: توي دماغ او يك تكه لعل گير كرده مانده. اگر با مشت روي سرش بزنيد، لعل مي افتد و حال ماهي جا مي آيد.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا هميشه شكست مي خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمي خواهد شكست بخورد بايد شوهر كند.
مرد گفت: خيلي خوب. آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقي را بخورد، سرش ديگر درد نمي گيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دريا. ماهي گنده منتظرش بود. تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توي دماغت يك لعل گير كرده و مانده. بايد يكي با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوي.
ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر چه ماهي گنده ي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، بيا و بدون اين كه كسي بفهمد مرا بگير و بنشين به جاي من پادشاهي كن.
مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهي را مي خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد انگار سرحالي! پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پياز سرگذشتش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجي به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا مي توانم گير بياورم؟
-
بهلول
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد. خليفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:اين حيوان مي گويد: مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها " نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه : " خريت " آنها در تو اثر كند.
-
روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.
عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"
ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!
سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!
شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"
می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.
-
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"
پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"
شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!"
فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.
پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد."
پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود.
یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.
همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟"
شیوانا خندید و گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"
-
چشم های بازپدرم
تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشت، خواهرش بود، گفت:
- فورن بيا پدرحالش خيلی بده همش اسم تو رو می گه، هرکاری داری بزار زمين و فورن بيا.
درحالي که دستانش می لرزيد، گفت:
- آخه من بهش قول داده ام که چيزی براش بگيرم بيارم، هنوز نگرفتم.
- چی می گی نادر! اون داره می ميره زودتر بيا ها.
مثل اينکه قضيه جدی بود. سريع توی ماشين پريد ورفت. دربين راه دلش بد جوری شور می زد.
- نه، نبايد طوری بشه ما تازه داريم با هم دوست می شيم.
شبی را بیاد آورد که رفته بود تا مثل همیشه حمام اش ببرد.
از در که وارد اتاق پدر شد، آميخته بوئی ازپماد و ساولون و توتون، فضائی متعفن و آزاردهنده ای را که تا اتاقهای مجاور به مشام می رسيد پرکرده بود. به روی خودش نیاورد، سلامی کرد و بادلتنگی خاصی رفت و کنارش، روی فرش رنگ و رورفته تبريزی نشست و به پشتی ترکمنی که کنار ديوار بود تکيه داد. و بعد مچ استخوانی اش را گرفت و به حمام اش برد.
حالا دیگر حمامش داده بود و دوباره زخمهایش راپماد زده بود. پدرلخت و عریان با آن بدن نحیف واستخوانی وآن سرازته تراشیده اش، درحالیکه زانوان لاغرش رابه سینه اش چسبانده بود، روبرویش نشسته بود و داشت کنارزخمهای روی بازویش را می خاراند.
باپشت دست قوطی توتونش راجلوی اوسُرداد. دست هايش پمادی و چرب بود و خودش نمی توانست بپيچد، هروقت که نادر پيش اش می رفت مقدار زيادی برايش می پيچيد.
زيرچشمی نگاهی به او کرد. هميشه می گفت:
- آنقدر سفت نپيچ پسر.
سر و شانه اش را جلو داد و بادست چپش بالشتچه ای که هميشه رويش می نشست و حالا به عقب رفته بود را دوباره به زيرش کشيد. سرش را پائين انداخته بود و باخودش حرف ميزد، چیزی گفت. مثل همیشه گلايه بود، فرقی نمی کرد از که يا چه، پدر هميشه چيزی يا کسی را داشت تا از او گلايه کند. اين دفعه ازبچه ها بود.
- بی شرفا، تمام وسايلم رو جدا کرده اند، حتی ظرف و ظروفم رو، ازم فرار می کنن، کسی يک ليوان آب دست من نمی ده، انگار نه انگار که من پدرشونم و بزرگشون کردم .
هم چنان که حرف ميزد، دست اش رابسوی او دراز کرد، سيگار می خواست نادر يکی از آنهائی راکه پيچيده بود، روی چوب سيگار زد و دست اش داد.
- پسرم خودت رو بيچاره و گرفتار عذاب وجدان نکن. توليد نسل جنايته.
با نوک زبانش لبه ی کاغذ سیگار را خیس کرد و گفت:
- پس جنابعالی جنايتکار بزرگی هستی.
- بله حالام دارم مکافاتش رو پس می دم، نمی بينی که به چه حال و روزی افتاده ام؟
- نه پدر، شما همیشه اغراق می کنی. مردم از داشتن بچه احساس خوشبختی می کنن و از بچه هايشون راضی ان و از اونا لذت می برن. بچه های موفقی تحويل اجتماع دادن. همه تجربه های تلخ تو رو ندارند. برعکس به بچه هاشون افتخار هم می کنن.
-افتخار می کنن که چی؟
- داشتن ثروت ضامن خوشبختی بچه ها نيست پسرم و يا اينکه فکر کنی بچه های تحصيل کرده حتمن خوشبخت می شن. هر انسانی که بدنيا اومده و نفس می کشه، بدون رنج نيست وهميشه چيزی رو داره تا از اون رنج بکشد و هميشه هم درجدال با رنج هاست. حتی اگر ثروت دنيا را هم داشته باشی و یا بالاترین قله های زندگی را فتح کنی، هيچ تضمينی برای خوشبختی بچه ای که توی اين دنيا می آری وجود نداره و اگربچه عذابی درزندگی ببينه، مسئولش پدر و مادرن.
- پدر، آدم که نمی شه که تا آخر عمر تنها بمونه! تازه اگه هيچکی بچه درست نکنه، که نسل انسان منقرض می شه.
- نخير منقرض نمی شه، ديگران به اندازه کافی بچه درست می کنند. تو خودت رو مثل من گرفتار نکن .
- خوب شما می خوای من تا آخر عمرم مجرد بمونم؟
«- من فقط می گم اگه می تونی، توليد نسل نکن و با وجدان آسوده زندگی کن و بعدهم که پير شدی، بگذار با نفس راحتی تمام کنی، نه مثل امروز من باهزار آه ودل نگرانی .
- خوب اگه بچه نياريم زندگی برای ما چه معنی داره؟
درحالی که بادستان چرب و پمادزده اش ساق پایش رامی خاراند، گفت:
- زندگی هيچ معنایی نداره پسرم جزء خود زندگی.
- امامن دلم می خواد که بچه داشته باشم.
- اگه اینطور احساسی داری، برو از اين همه بچه ی بی گناه و بی کسی که بقیه انداختن و به امان خدا تو خيابونا و يتيم خونه ها ول کردن، هر چند تا که تونستی بيار و بزرگ کن.
دود سيگارش رابه آهستگی بيرون داد و گفت:
- ميدونی پسرم، هر وابستگی خودش يک رنجه. فرقی نمی کنه. حالا چه بچه باشه وچه...
نادرتوی حرفش پرید:
- میدونم پدراین حرف بوداست.
پدرادمه داد:
- سعی کن که توی اين دنيا با رنج کمتری زندگی کنی.
- باهمه رنجی که شما برا من درست کردی، چطور می تونم رنج کمتری داشته باشم پدر، درضمن، شما که اين چنين عقيده ای داشتی پس خودت چرا ازدواج کردی؟ واين همه بقول خودت بچه ی بی گناه توی دنيا آوردی، که حالا هم همه رو برا من گذاشتی؟
- مسئله همینه پسرم، اون زمان من هم مثل الان تو و همه مردم فکرمی کردم ودوست داشتم که بچه داشته باشم. به خودم مغرور بودم و فکرمی کردم که من حتمن بچه هام رو خوشبخت می کنم. فکر می کردم که افسار سرنوشت تو دست خودمه. غافل از اين که بعضی وقتا حوادث، افسار سرنوشت رو از دست آدم می گيره و اون رو دنبال خودش به جاهائی می کشونه که هرگز فکرش رو هم نمی کرده.
درحالی که دسته قوری کوچکی را گرفته بود و در استکانش چای می ريخت ادامه داد:
- می دونی پسرم، آدم که مرتکب اشتباهی می شه، وقتی می خواد اشتباهش را درست کنه، مرتکب اشتباه ديگری می شه، چرا که انسانه.
درحالی دست اش رازیرتشک برده بود و گوئی دنبال چیزی می گشت، گفت:
- ولش کن تو حرف منو نمی فهمی.
از زیر تشک تکه کاغذ تا شده ای را درآورد وجلوی نادر انداخت.
نادرکاغذ را برداشت وپرسيد:
- اين چيه پدر؟
به کاغذاشاره کرد و گفت:
- بخونش پسرم .
تای کاغذ را بازکرد و خواند.
- فرزندارشدم نادر، جسد مرا شبانه بالای سپیدکوه ببر و آنجا بی آنکه مرا خاک کنی، روی بلندای کوه رها کن.
امضاء پدرت.
تبسم تلخی کرد و در حالیکه کاغذ را دوباره تا می کرد و گفت:
- بابا تو اين هزارمين باراست که ازاين حرفا ميزنی.
- نه پسرم اين دفعه ديگه جديه، خودم می دونم، امشب شب آخرمنه.
سيگارش را روی چوب سيگارش زد و پرسيد:
- خوب؟ این کار رو می کنی؟
- اينم باز از اون حرف ها تونه ها! آخه مگه می شه پدر؟
درحالی که به آرامی به چوب سيگارش پک ميزد گفت:
- اگه بخوای کارسختی نيست.
- ترو خدا پدردست بردار. شما ديگه عمری ازتون رفته، بيائين واين دم آخری زندگی راجدی بگيرين و مثل بقيه مردم نرمال رفتار کنيد. تازه، گيرم که بشه و من مثلن جسد شما رو لای پتو بپيچم و بالای کوه ببرم که چی؟
لبخندی تلخی زد و گفت:
- هيچی پسرم، اونش ديگه به خودم مربوطه؟
- آخه شما هيچ به آبروی خانوادگی ما فکرنمی کنی؟ نمی گی که فردا مردم چی ميگن؟ نمی پرسن که قبر بابات کو؟
پدرکبريتش رابرداشت تاسيگارش را که خاموش شده بود دوباره روشن کند وگفت:
- بزارهرچه می خوان بگن.
نادرتوی حرفش پريد:
- نه پدر، همين جوری اش هم به اندازه کافی بهانه دست مردم دادی، فردا هزار جور حرف برامون درمی آرن، آخه تو الان ناسلامتی چند تا دختر دم بخت داری، لا اقل کمی فکر آبروی اونا رو بکن.
پدردست اش راتکان داد و گفت:
- هرکه می خواد دختر رو به خاطر من بگيره، نگيره بهتره.
و ادامه داد:
- خوب؟ چی ميگی؟ اين کار رو می کنی؟
نادرکه سرش را پائين انداخته بود و داشت کاغذ را ميان انگشتانش لول می کرد، سرش را برداشت و گفت:
- ببينيد پدر، ما توی فلات تبت نيستيم، اينجا جمهوری اسلامی ايرانه، می خوای منو بگيرند و به جرم مرتد پدرم رو دربیارن؟ من همين جوريش هم به اندازه کافی ...
پدرخودش را روی تشک جابجا کرد وگفت:
- غلط کردن! به کسی چه! بدن خودمه هرکاری بخوام می کنم، يعنی چه؟ من نمی خوام که ازاين آداب مُزخرَف و تشريفات کذائی برای من اجراء کنيد و چند تا آخوند سورچران بيان وعرعر کنن وعربی بخونن
نادرکه برخلاف ميل اش هم چنان با او مخالفت می کرد. باعصبانيت تکه ی لول شده کاغذراجلوی پدرپرت کرد و گفت:
- من از اين ديوانه بازی ها نمی کنم پدر.
باعصبانيت کاغذرا از روی فرش برداشت و توی چشمهای نادرنگاه کرد و گفت:
- پس تو ديگر پسر من نيستی.
کاغذ را باعصبانيت زير بالشچه فرو داد و انگار که ديگرحرفی با او نداشتند، رويش رابسوی پنجره گرداند.
دقايقی طولانی حرفی رد و بدل نشد. ازآنجاکه نادر با عقايد ياغی گری پدر آشنا بود و دليل اين خواسته اش را می دانست روبه پدر کرد و گفت:
- من می تونم کارديگه ای بکنم.
پدربه حالت تحقيرکننده ای نگاه کوتاهی به نادرانداخت که ببيند چه می خواهد بگويد و نادرگفت:
- من می دونم تو چته. تومی خوای هيچ کلمه عربی و متن اسلامی روی سنگ قبرت ننويسيم، باشه همين طور خاکت می کنيم بی هيچ نام ونشانی و يا مراسمی. حتی سنگ قبر هم برايت نمی ذاريم. اينطوری خوبه پدر؟
چيزی نگفت و هم چنان به پشت تاريک پنجره خيره مانده بود. نادرادامه داد:
- کنار قبرکاوه، تازه اونم خوشحال می شه.
منتظربود تا پدر چيزی بگويد اما او هيچی نمی گفت. نادر ادامه داد:
- تو همش به خودت فکرمی کنی پدر. حداقل به کاوه هم کمی فکر کن او سال هاست که توی اون شهر، غريب و تنها افتاده. فکرش روبکن، که اگه يکی ازما برا هميشه پيشش بريم؟
از آنجا که می دانست پدرش هيچ اعتقادی به اين داستان ها نداشت، هرلحظه منتظر بود تاپدر باعصبانيت حرفش را قطع کند. آهی کشيد و گفت:
- ولش کن پسرم، می تونی يه کارديگه ای برام بکنی، يا اينم ازدستت برنمياد؟
- اگه باز از اين حرف هاس، که نگی بهتره .
نگاهش را از پنجره برگرداند و با صدای گرفته ای گفت:
- ازموقع ای که اين مريضی لعنتی شروع شده لب به هيچی نزده ام، دلم برای يک استکان عرق لک زده، ميتونی برام گيربياری و فردا با خودت بياريش؟
نادرپايش رادرازکرد وگفت:
- اين شد يه حرفی، اگه زير ابر هم که شده حتمن برات گير مي آرم پدر.
دم خانه پدر که رسید، ماشين اش را با عجله توی کوچه پارک کرد و بسرعت به داخل دويد. صدای شيون و زاری ازخانه بلند شد. توی دلش ريخت. به سرعت وارد حياط شد. از پلکان کوتاه درب ورودی بالا رفت. وارد راهرو خانه که شد، خواهرش ميترا را ديد، درحالی که گونه هايش را با چنگ خون بود، شيون کنان روبرويش آمد، بی آنکه واکنشی نشان دهد، مثل روزهای قبل که به ديدن پدر آمده بود، به طرف اتاقش رفت. ازلابلای چند زن ناشناس همسايه که در آستانه در ايستاده بودند رد شد، توی اتاق، پدرش را ديد که مثل هميشه روی تشکی که از زمان مريضی اش روی آن می نشست، درحالی که سيگاری تا نيمه سوخته روی چوب سيگارش بود و آن را با دقت لبه زيرسيگاری گذاشته بود، با چشمان نيمه باز به دو بالش مخملی تکيه داده بود.
جلو رفت و کنارش نشست خوب توی چشمان نيمه بازش نگاه کرد و بعد به آرامی دست به صورتش کشيد، پدر چشمانش را بست و آن آخرين باری بود که او درچشمان باز پدرش نگريست.
-
بهلول دانا
يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مىشود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مىدهم.
سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و بهجاى سىشاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايهاش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخممرغ را زير مرغ مىگذاشتي، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان يک عالمه مىشد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مىخواهى بکني؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مىخواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىرويد. بهلول گفت: از تخممرغ پخته جوجه درنمىآيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو.