بغضی که از خلقتش ربع قرن میگذشت با کوهی از غم بر ساحلی تنها نشته و سالهایی که گذشت را نظاره می کرد.
سال هایی پر ز غم که بغض را تا اشک کشاندند اما او هم چنان بغض بود.
بغض خسته به نگاهی اندوهگین که غم خلقتش را بر به همراه دارد پشت سر را می نگرد و تا دور دست را و آن جاده خاکی که در تمامی این سالها به امید دریا پشت سر گذاشته
اما در این ساحل هیچکس منتظر بغض نیست.
در ابتدای این جاده کوههایی سبزی را میبیند که در پس یافتن دریا ترکش کرد و دیگر نه راهی برای بازگشت مانده نه رمقی
اینجا بغض است و دریا.
او تمام راه را به امید لبخندی در ساحل پیموده
حال بی قرار بر ساحل دریا چنگ میزند در پی کلید این راز.
بغض خوب میداند که اگر کلیدی نباشد او محکوم است به اشک.
و این بغض است که خدا را فریاد می زند
کلید من کجاست؟