وسترن جان پس ادامه ی داستان چی شد؟!
ما که چشمامون به صفحه ی مانیتور خشک شد!!:41:
Printable View
وسترن جان پس ادامه ی داستان چی شد؟!
ما که چشمامون به صفحه ی مانیتور خشک شد!!:41:
دوست عزیز این داستان هم مثل داستانه ای قبلیت عالیه
من همیشه دنبال می کنم
می خواستم یک تشکر جانا نه از شما داشته باشم
خسته نباشی منتظر ادامه ان هستم
جلوی ساختمان اصلی غوغا بود.یکی از مسئولین دختران را که تعدادشان یک چهارم پسران بود جدا می کرد تا برای جاسازی به خوابگاه دخترها ببرد.کلودیا و مایکل و کوین بالای پله ها پیش خانم بارتل ایستاده بودند و دو نفر از شاگردان از عقبشان چتر بالای سر آنها گرفته بودند.قبل از آن سه خانم بارتل پرونده اش را گشود.:(بهتره عجله کنیم)
کلودیا با وحشت به مایکل نگاه کرد.تا آندو بتوانند بهانه ای پیدا کنند تا مانع شوند کوین با عجله گفت:(از طبقه چهارم شروع کنیم سال قبل یادتونه چقدر توی راهروها شلوغ شد؟)
خانم بارتل سر تکان داد:(درسته حق با شماست...پس اول طبقه چهارم بعد سوم بعد دوم بعد اول..)
کلودیا نفس راحتی کشید و کوین رو به آندو کرد و وانمود کرد بی اطلاع است:(لیست طبقه چهار دست کیه؟)
مایکل جواب داد:(من)
کوین چشم غره رفت:(بخون دیگه)
مایکل با دستپاچگی پوشه را باز کرد و شروع به خواندن اسمها کرد اما صدای بچه ها که اکثرشان نق می زدند و شرشر باران از طرف دیگرمانع شنیدن می شدکلودیا از هولش داد زد:(بلند تر مایک!)
و مایکل صدایش را بلند تر کرد:(دنیس کروکر...مارتین هریس...دریک رویل...)
اسم هر کس که خوانده می شد جدا شده از بقیه چمدان بدست از پله ها بالا می آمد و به اشاره کلودیا راهی طبقه چهارم می شد.مایکل از ترس آنکه بچه ها قبل از آنکه او بتواند سه نفر رابه اتاقهای مورد نظرراهنمایی کند،جاسازی بشوند،لیست را تند تر خواند تا آنکه به اسم آن سه رسید اما به منظور احتیاط جدا از هم خواند:(جوزف بروگمان....هان کریستوفر....ریمی ولش....وینسنت هانت....فیرد روبن...بنجامین بروگمان...)کلودیا بجای مایکل زیر چشمی نگاه کرد.معلوم نبود کدامیک از آنها افراد داخل لیست بود.چهره هیچکدام از زیر شنلها و کلاهها علوم نبود.مایکل با خواندن آخرین اسم نفس راحتی کشید و بدنبال گروهش وارد سالن شد و به این هم اکتفا نکرد و شروع به دویدن کردبطوری که جوانان متعجب و هراسان از سر راهش کنار می رفتند!کلودیا با دیدن شدت هیجان او بخنده افتاد اما کوین عصبی شد.اینبار خانم بارتل رو به آندو کرد:(من طبقه اولم یکی از شماها باید طبقه سوم باشید...)
کوین پرونده اش را خونسردانه باز کرد:(منم...)
و شروع به خواندن اسمها کرد....
***
باران کمتر شده بود اما جوانان که خسته و خیس شده بودند هنوز هم عجله می کردند.کترین با فکر اینکه بقدر کافی عکس گرفته،به دفتر روزنامه برگشته بود اما ناتالی اینبار وارد سالن خوابگاه شده بود و بی خیال به متلک گویی پسرها، به امید پیدا کردن سوژه دوربین بدست می گشت که صدای زمین خوردن یکی وترکیدن قهقهه جوانان او را متوجه در ورودی کرد.یکی از پسرها روی چمدان بزرگی افتاده بود و هرکس از عقب می آمدتا تشخیص بدهد پایش گیر می کرد و بر روی هم می افتادند.جالب این بود که پسرک بیچاره گوشه شنل یکی را چسبیده بود ول نمی کرد و آن یکی برگشته بود تا در بلند شدن کمکش کند.ناتالی هم بخنده افتاد و طبق عادت لنز دوربین را به سوی آنها برگرداند تا این صحنه را اگر چه شاید بدرد روزنامه نخورد برای خود به عنوان خاطره حفظ کند که بعد از اولین عکسی که انداخت دستی جلوی لنزش را گرفت و دوبین را همراه سر او عقب هل داد!دوربین به چشم ناتالی فرو رفت و بدرد آورد.در سالن صدای وای کشیدن به هوا بلند شد و ناتالی با خشم دوربین را پایین آورد تا ببیند چه کسی این جسارت را کرده که با زیباترین چهره ای که در عمرش می دید روبرو شد!پسرک چشمان سبز و کشیده اش را به او دوخته بود و با خشم دندانهای سفیدش را که از لای دولب خوش ترکیبش دیده می شد به هم می فشرد.ناتالی هر کاری کرد دهان بگشاید و جواب تندی بدهد نتوانست.انگار که کل قدرتش را از او سلب کرده باشند قفل شده در زنجیر نامرعی و غریبی ماند!جوان هم قصد شکستن زنجیر را نداشت آنچنان عصبانی بنظر می آمد که می توانست ساعتها برای مجازات کردن دخترک فضول همانجا بایستد و به نگاه کشنده اش ادامه بدهد اما کسی او را صدا کرد:(جوزف...اون داشت کارش رو انجام می داد)
جوزف؟...جوزف...این اسم نمی توانست اینقدر خوش آهنگ و دلنشین باشد؟!نوک زبان ناتالی چرخید و اسم را برای خود تکرار کرد.پسرک بالاخره زنجیر را پاره کرد.قدمی عقب گذاشت و زمزمه کرد:(غلط می کرد!)
و برگشت و به طرف جوانی که زمین خورده بودو حالا با همان چمدان کناری منتظرش ایستاده بود،رفت.گوشهای ناتالی با صدای غریبی پر شد...تاپ تاپ....
سلام خواهر گلم!
بازم خودم اول شدم عزیزم!:دی
خیلی قشنگه...آخه جز این چی میشه گفت....خود بگو آخه!!!
عالی بود
منتظر بقیه اش هستم
عالی بود خسته نباشی
من عاشق نوشته های شمام
ممنون که فصل رادادی
چه طوري خانم.
خوبي
بابا تو اصلا درك نمي كني من كنكور دارم نمي تونم از خير اين رمان هاي قشنگ بگذرم؟!
واقعا محشر دوست جون
چه مشوق خوبينقل قول:
داداش به اين خوبي كمك دوست جونم بكن تا رماناش رو چاپ كنه
منم كنكور بدم هر كاري بتونم مي كنم
چشم...خواهرم لب تر کنه خودم براش چاپ میکنم اصلاً....! میگید نه....امتحان کنید!
تازه دوست جون خواهرم معلومه که دوست جون خودمم هست!
ای بابا مگه من چی نوشتم اینقدر دارید هندونه بارم می کنید یعنی زیر بغلم جاسازی می کنید؟هنوز رمان شروع نشده که دو سطر ناقابل می نویسم اینقدر تحویلم می گیرید به خدا لوس می شم...میبینم که مهدی داداشی گلم بازم سربلندم کرده و مثل همیشه دوشادوشم ایستاده..
راستی دوستای جدید هم پیدا کردم.... وحید جان خوش اومدی به تاپیک خاک خورده من ....به به رزیتا جان هم اینجاست منکه فکر نمی کردم به یادم باشه آبجی...از همتون ممنونم من یک مدت سرم شلوغ بود اما از این به بعد سعی می کنم انشالله زود زود بنویسم تا از شرمندگی شماها در بیام