تو در عالم چنان گنجيدهاي کز معجز انشا
همان خود معني صد فصل در يک سطر گنجاني
درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پيراهن
تو چون بر شاهد معني لباس نثر پوشاني
محتشم کاشانی
Printable View
تو در عالم چنان گنجيدهاي کز معجز انشا
همان خود معني صد فصل در يک سطر گنجاني
درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پيراهن
تو چون بر شاهد معني لباس نثر پوشاني
محتشم کاشانی
یه عطش مونده به دریا
یه قدم مونده به رویا
یه نفس مونده به آواز
یه غزل مونده به پرواز
یه ترانه مونده تا یار
یه طنین مونده به آوار
یه ستاره مونده تا روز
سه سفر مونده به دیروز
بگو تا حضور بوسه
چن تا لبریختگی مونده ؟
چن تا بغض تلخ نشکن ؟
چن تا آواز نخونده ؟
با تو ‚ تا تو می رسم من
بی حصار سرد پیرهن
می گذرم از این گذرگاه
واسه پیدا کردن ماه
واسه کشف آخرین زخم
تا پل معلق اخم
سر می رم تا لب بارون
تا شب خیس خیابون
بگو تاحضور بوسه
چن تالبریختگی مونده ؟
چن تا بغض تلخ نشکن ؟
چن تا آواز مونده ؟
یغما گلرویی
هم فارغم از کشيدن رنج
هم ايمنم از بريدن گنج
گنجي که چنين حصار دارد
نقاب در او چکار دارد؟
نظامی گنجوی
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
نیما یوشیج
دوش در میکده با آن صنم قافیه دان
خواندم اين مطلع شه را و زدم رطل گران
«برقع از روي برافکن که همه خلق جهان
به يکي روز ببينند دو خورشيد عيان»
فروغی بسطامی
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
حافظ
ماهم به انتقام ظلمي که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بيفتد
از گوهر مرادم چشم اميد بسته است
اين اشک نيست کاندر دامان من بيفتد
شهريار
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد
شب های بارانی
هوشنگ ابتهاج
يار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
یا در سبيل دوست به پايان برد وفا.
ديگر عمر که لايق پيغمبري بدي
گر خواجهي رسل نبدي ختم انبيا
سالار خيل خانهي دين صاحب رسول
سردفتر خداي پرستان بيريا
سعدی
آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من ایا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را
در کوچه های دور
در شاهراه خلق به او درآورید
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند
سیاوش کسرایی