من آن موجم که آرامش ندارم ...
به آسانی سر سازش ندارم ...
همیشه در گریز و در گزارم ...
نمی مانم به یک جا بی قرارم ...
Printable View
من آن موجم که آرامش ندارم ...
به آسانی سر سازش ندارم ...
همیشه در گریز و در گزارم ...
نمی مانم به یک جا بی قرارم ...
من ترا گم كرده بودم در غروب
من نمي دانستمت اي خاك خوب
ماسه هاي تازه نرم ترا
مردمان خوب خونگرم ترا
بي تو بايد از زمين بيگانه شد
پرزد و در بيكران پروانه شد
بي تو بايد در عزاي خاك ماند
تا ابد در امتداد تاك ماند
شب به خيل ابر ها پيوست و رفت
دل به آواي پرستو بست و رفت
...
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند ادمي
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد
دستي سايه اش را از روي ئجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم
مرا بر ململ چشمت بياوبز
كه من قنديل معبد هاي دردم
ازين راه پر از هجر و مصيبت
قسم خوردم كه ديگر بر نگردم
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ، بي تكان.
لغزانده چشم را
بر شكل هاي درهم پندارش.
خوابي شگفت مي دهد آزارش:
گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار.
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.
روز شد و شب امد دوباره فردا شد
از يار گريزپاي ما اثري پيدا نشد
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجاميرود اين فانوس
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
دي شد و بهمن گذشت ، فصل بهاران رسيد
مژده شادي به دشت همچو بهاران رسيد....
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم
كه به راه افتادم پس از لحظه هاي دراز
پرتو گرمي در مرداب بخ زده ساعت افتاد
و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت
و هنوز من
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم
كه به راه افتادم پس از لحظه هاي دراز