یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
Printable View
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
ای شب جدایینقل قول:
که چون روزم سیاهی ، ای شب
کن شتابی آخر
ز جان من چه خواهی ، ای شب ؟
نشان زلف دلبری
ز بخت من سیه تری
بلا و غم سراسری
تیره همچون آهی ، ای شب
کنی به هجر یار من
حدیث روزگار من
بری ز کف قرار من
جانم از غم ، کاهی ای شب
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره ی تو حجت موجه ماست
تو تموم قصه هامو چه صبورانه شنیدی
اما حرفی که نگام گفت هرگز و هرگز ندیدی
پر کشیدی پر کشیدی برای همیشه رفتی
حرف آخرم بجا موند وقتی پشت شیشه رفتی
با تو از بازی تقدیر از زیاد و کم نگفتم
با تو از یه دنیا گفتم اما از خودم نگفتم
مثل آهو مي کشد گردن ولي رم مي کند
با رمـــــيدنهاي خــــود از عمر من کم ميکند
مي نهد بر شانه هاي خسته ام بار نگاه
بار سنگيني که پشت کوه را خم مي کند
گرچه مي ريزد شراب از چشم هاي مست او
کاسه صــــــبر مـــــرا لـــــبريز از غم مي کند
با رقيبان مي نشــــيند بـــاده نوشي مي کند
چون مرا مي بيند از غم چهره در هم مي کند
در عبور از لحظه هاي زندگي جز عشق نيست
آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم مي کند
سلام
دل چيست؟ميان سينهوسوزي و تفي
جان چيست؟خدنگ آرزو را هدفي
يا رب كه زدوستان جدا بادفراق
از مدير بخش ميخوام قوانين رو به اين دوست تازه واردمون يادآور بشه.
نقل قول:
یک همت مردانه دراین کاخ ندیدیم
آن را که بود همت مردانه تویی تو
***
تبصره :مشاعره با خود اشکال نداره:31:
وين نغمهء محبت، بعد از من و تو مانَد
تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران
نه ستــارهی سـرشـکـی، نه مـهـی، نه ماهتـابی
نه به دل قرار و صبری، نه به چشم خسته خوابی
شده دل ز غصه خونیـن، همه جا سکـوت سنگین
ز فــراق نـــالـــم امـــا نــدهــد کــســم جـــوابـــی
به به داش جلال اواتور جدید مبارک
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمیرود از سر هوای یار
سلام به همه.
ممنون محمد
در کار فلک نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
سلام به تمام عاشقان مولانا
در کار فلک نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
درياب كه ايام گل و صبح جواني
چون برق كند جلوه و چون باد گريزد
شادي كن اگر طالب آسايش خويشي
كآسودگي از خاطر ناشاد گريزد
غم در دل روشن نزند خيمخ اندوه
چون بوم كه از خانه آباد گريزد
بازای که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بی رهم تو بیزار تر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
بر من در بخت بسته میدارد دوست
دل را به عنا شکسته میدارد دوست
زین بستن و دل شکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار افرین بر غم باد
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بی چاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
...نقل قول:
درياب كه ايام گل و صبح جواني
چون برق كند جلوه و چون باد گريزد
شادي كن اگر طالب آسايش خويشي
كآسودگي از خاطر ناشاد گريزد
غم در دل روشن نزند خيمخ اندوه
چون بوم كه از خانه آباد گريزد
ديدم كه بر سراسر من موج مي زنند
چون هرم سرخگونه آتش
چون انعكاس آب
چون ابري از تشنج بارانها
چون آسماني از نفس فصلهاي گرم
تا بي نهايت
تا آنسوي حيات
گسترده بود او
...
وقتی که بگن تو مردی . وقتی میگن غصه خوردی
چشمای من پره اشکه . چرا تو من و نبردی؟
من میام سر مزارت . میگم ای عزیز رفته
قربون قلب صبورت
تو چرا من و نبردی؟ مگه من نبودم جونت؟!
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید، خون حلال ما را
تمام روز را در آئينه گريه مي كردمنقل قول:
وقتی که بگن تو مردی . وقتی میگن غصه خوردی
چشمای من پره اشکه . چرا تو من و نبردی؟
من میام سر مزارت . میگم ای عزیز رفته
قربون قلب صبورت
تو چرا من و نبردی؟ مگه من نبودم جونت؟!
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيله ي تنهائيم نمي گنجيد
و بوي تاج كاغذيم
فضاي آن قلمرو بي آفتاب را
آلوده كرده بود
...
دریای ز هم گسسته ای هستیم
توفان رده حال خسته ای هستیم
تصویر دهنده جدایی ها
ما اینه شکسته ای هستیم
مستا سلامت مي كنند
جان را غلامت مي كنند
مستي ز جامت مي كنند
مستان سلامت مي كنند
غوغاي روحاني نگر
سيلاب طوفاني نگر
خورشيد رباني نگر
مستان سلامت ميكنند
اي آرزوي آرزو
اين پرده را بردار از او
من كس نمي دانم جز او
مستان سلامت ميكنند
.
.
.
چقدر من اين شعر رو دوست دارم خصوصا با صداي سراج
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
آره قشنگ خونده. فکر میکنم آلبوم "بوی بهشت" باشه
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني
چو اسم اعظمم باشد چه باك از اهرمن دارم
سلام آقا جلال خوبي؟
بله دقيقا
درسته اين هم از همون كاست
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
سلام. ممنون پایان
ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
اگر بیایی
از فرط خوشحالی خواهم مرد !!!
اگر نیایی
از فرط غم و صوت !!!!
حالا که مــــــــــــــــــــــــ ــــــرگ
در تو نفس می کشد
چه فرق می کند محبوب من !
بیایی یا نیایی !؟
یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیا موزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
مانده ام حيران ميان فوت كردن و فوت نكردن اين 27شمع
كه مدام روشناييشان را به رخم مي كشند.
باورم نمي شود كه باز مجبور شده باشم يكي به جمعشان اضافه كنم؛
گویی خودشان هم می دانند چقدر تنهاییم بوی پاییز داشت در این سال
که اینگونه اشکریزان به سوگم ایستاده اند !
سلام:
این شعری که نوشتید تا حالا هزار بار شنیدم
اگه گفتید از کجا؟
ای پادشاه خوبان
داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیی
...
يا تو با درد من بياميزي ....يا من از تو دوا بياموزم
اينم بقيش.
از اونجا ديگه جلال جون درسته؟
شرمنده طولانیه ولی قشنگه حیفم اومد همشو نذارم
معلم پای تخته داد می زد.
صورتش از خشم، گلگون بود.
و دستانش به زير پوششي از گرد، پنهان بود.
ولی آخر كلاسی ها ، لواشك بين خود تقسيم می كردند
و آن يكی در گوشه ای ديگر جوانان را ورق می زد ،
برای آنكه بی خود ، های وهو می كرد و
با آن شور بی پايان ، تساویهای جبری رانشان می داد.
خطی خوانا به روی تخته ای
كزظلمتی تاريك ، غمگين بود ،
تساوی را چنين بنوشت :
- يك با يك برابر هست -
از ميان جمع شاگردان ، يكی برخاست .
هميشه يك نفر بايد بپاخيزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی ،اشتباهی فاحش و محض است.
معلم ، مــــات برجـــا ماند .
و او پرسيد :
اگر يك فرد انسان ، واحدِ يك بود
آيا باز يك با يك برابر بود؟
سكوتِ مدهوشی بود و سوالی سخت .
معلم خشمگين فرياد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت :
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
آن كه زور و زر به دامن داشت ، بالا بود.
وانكه قلبی پاك ودستی فاقدِ زر داشت ، پايين بود .
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
آنكه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت ، بالا بود .
وان سيه چرده كه می ناليد ، پايين بود
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
اين تساوي زير و رو می شد
حال مي پرسم :
يك اگر با يك برابر بود ،
نان ومال مفت خواران از كجا آماده می گرديد ؟
يا چه كس ديوار چين ها را بنا می كرد ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس كه پشتش زير بار فقر خم می شد ؟
يا كه زيرضربت شلاق له می گشت ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد
معلم ، ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد
يك با يك برابر نيست!!
از کجا مارشال؟:46:
تا سكوت ازلي را بياشوبد از نگفتن ها
چه هرج و مرجي
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قغاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
كبوتري ابلق ب تخته هاي مطبخ نوك مي كوبد
نسيم مي زود ، مي گذرد ، گلبرگ هاي پژمرده را مي روبد
تنها كاغذ هاي خط خطي شاهدند
در سبد زير ميزش
رفيقانه
...
از كجاشو كه...ولي شاعرش:
جمال الدين اصفهاني.
همه می پرسند:
چست در زمزمه مبهم آب؟
چست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،روی این آبی آرام بلند؟
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال !!!
تو برنامه گلها - که قبل از انقلاب از رادیو پخش میشد -
یه گوینده زن بود که قبل از اکثر برنامه ها همیشه این شعرو میخوند.
نوارهاشو زیاد دارم
...
ليك دور از سايه ها
بي خبر از قصه ي دلبستگي هاشان
از جدائيها و از پيوستگي هاشان
جسمهاي خسته ي ما در ركود خويش
زندگي را شكل مي بخشند
...
آذر پژوهش رو ميگي يا روشنك؟يا هيچ كدوم؟
دوستم داشته باش
دوستم داشته باش
بادها دلتنگند
دستها بيهوده
چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
شهر ها می لرزند
برگها می سوزند
يادها می گندند
باز شو تا پرواز
سبز باش از آواز
آشتی کن با رنگ
عشقبازی با ساز
دوستم داشته باش
روشنک. فکر کنم وقتی چیزی نداشت اینو میخوند!
...
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه ي من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
...
آها ...بله نوك زبونم بودا ...