مكن كاري كه برپا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
Printable View
مكن كاري كه برپا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
و در ميان كويرى كه باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مىشكنم
دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم
ببين چه بر سرم آورده عشق و با اينحال
نمى توانم از اين ناگــزير دل بكنم
ما جانب قبلهی دگر رو نکنیم
آن قبله ماست گر چه بسیار کج است
تو غزلهاي قديمي مرا بيشتر مي پسنديدي!
رديف ِ تمام غزلها،
نام كوچك ِ دختري از تبار گلها بود!
تو بانوي تمام غزلها بودي
و من تنها شاعر ِ شادِ اين حوالي ِ اندوه!
هميشه مي گفتم،
كسي كه براي اولين بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشك مفت»
حتماَ جيك جيك ِ هيچ گنجشكِ كوچكي را نشنيده بود!
در نظر بازي ما بيخبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند
دل ما اونقده پاره است
موندنش مرگ دوباره است
آسمون سینه ما خیلی وقته بی ستاره است
همینی که باقی مونده
واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردند
آخرینشم تو بکن
نمي دونم دلم ديوونه كيست
كجا مي گرددو در خونه كيست
سيسه جان آواتار نو مبارك
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجدهگاه من است
من ز کویت بدر ندانم رفت
زانکه زین در کجا توانم رفت؟
زین سخنها خلاصه دانی چیست؟
آنکه: دور از تو من ندانم زیست
خیلی ممنون
تا قبلهی ابروی تو ای یار کج است
محراب دل و قبلهی احرار کج است
...
تا لشكر غمت نكند ملك دل خراب.....جان عزيز خود به نوا مي فرستمت
...
تو كاخ ديدي و من خفتگان در دل خاك
تو نقش قدرت و من نعش ناتوان ديدم
تو تاج ديدي و من تخت رفته بر تاراج
تو عاج ديدي و من مشت استخوان ديدم
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
مرا حق از مي عشق افريده است
همان عشق است اگر مرگم بسايد
دوش آگهـی ز یار سـفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم . هرچه باد باد
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت الوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
انچه در دل داشتم رو می کنم
ميروم و نميرود از سر من هواي تو
هواي تو....
داده فلك سزاي من تا چه بود سزاي تو
سزاي تو.....
ميروم و نمي رود نام تو از زبان من
ده كه نمي پرسي از كسي نام من و نشان من
ديگر به لب نيا رم حديث آشنايي
شكسته در گلويم نواي بي نوايي
نواي بي نوايي .....
فتاده هستي من به كام نا مرادي ي ي...
ز چهره ام تو گويي پريده رنگ شادي ي ي....
ميروم و نميرود از سر من
از سر من......
نرديست جهان كه بردنش باختن است
نرداي او بنقش كم ساختن است
دنيا به مثل چو كعبتين نردست
برداشتنش براي انداختن است
ابوسعيد ابوالخير
سلام و درود
تا که نشانت در همه جا می جویم
در همه دنیا وصف تو را می گویم
از دل شب تا به سحر هر لحظه
خاک رهت تا به ثریا می پویم
از دل شب تا به سحر هر لحظه
خاک رهت تا به ثریا می پویم
باز ای جان بار دگر خاموشی
چهره خود از نظرم می پوشی
درد مرا مرغ سحر می داند
دم به دمی نغمه غم می خواند
سلام پایان عزیز
دور از تو جان سپردم و افسوس همچنان
در سينه ماند حسرت ديدار ديگرم
اما بدان كه در دم مردن هنوز هم
نام توهست بر لب من آه......مادرم
سلام
اواتار نو مبارک
امضای نو مبارک
ما را بجز اين جهان ، جهاني دگر است
جز دوزخ و فردوس مكاني دگر است
تا چند كشم غصه ي هر ناكس را
وز خست خود خاك شوم هر كس را
كارم به دعا چو نمي آيد راست
دادم سه طلاق اين فلك اطلس را
سلام صبح به خير
آقا جلال من هم ايضا تبريك
الا اي رهگذر كز راه ياري
قدم بر تربت ما مي گذاري
در اينجا شاعري غمناك خفتست
رهي در سينه اين خاك خفتست
تنت به ناز طبیبان نیاز مند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
دلم گفت که اي ساده ،
فراموشش کن
تا به کي چشم به اين جاده ،
فراموشش کن
دختري که به عشقش غزل ميگفتي
دل به مرد دگري داده
فراموشش کن
گفتم اين تکه غزل را بفرستم شايد ...
که دلم گفت نشو ساده ،
فراموشش کن
اين همه بيت و غزل قافيه هم ميگويند
اتفاقيست که افتاده است
فراموشش کن ...
سلام و ممنون از همه دوستان
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
تندی کنی و خیره کشیت آئین است
تو دیلمی و عادت دیلم این است
زوبینت ز نرگس ،سپر از نسرین است
پیرایهی دیلم سپر و زوبین است
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني.....ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
...
یادم اید روز باران
گردش ان روز شیرین
خوب و دیرین
کودکی 6 ساله بودم !
تا كه در پرده ي عشاق زده جامي پچند
يافتم ره به سرا پرده ي الهامي چند
ديشب كه دلم ز تاب هجران ميسوخت
اشكم همه در ديده ي گريان ميسوخت
ميسوختم انچنان كه غير از دل تو
بر من دل كافر و مسلمان مي سوخت
ابوسعيد ابوالخير
سلام همه
اللهم عجل لوليك الفرج
ديده ي دل تاز كن اي پاك جان
عشق امد عشق آمد درميان(ببخشيد اينو واسه شعرقبلي دادم)
روشن از توروي جهان افاق ميبينم
عالم ازجازبه ات درهيجان ميبينم
من كه به درياش زدم تا چه كني با دل من
من كه به درياش زدم تا چه كني با دل من
تخته و ورطه همه تو ساحل و طوفان همه تو
همتي اي دوست كه اين دانه ز خود سر بكشد
همتي اي دوست كه اين دانه ز خود سر بكشد
اي همه خورشيد تو و خاك تو باران همه تو
اي همه خورشيد تو و خاك تو باران همه تو
مرامهرسيه چشمانزسرتيرون نخواهدشد
قضاي آسمان است اين ودگرگون نخواهدشد
تعجيل درفرج آقا امام زمان صلوات
(اينم مثل قبلي شد)
وقت سحرازافق به صدجلوه وناز
تابيد ستاره اي مسيحا اعجاز
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گرانقدرترست
هر چه حاصل کنی از دنیا
دستاوردست!
هر چه اسباب جهان باشد در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
amir_bykas عزيز مشاعره اينجوري نميشه دوست من.
پايان(Payan) نوشته:و اين نام شاعره.نقل قول:
ابوسعيد ابوالخير
و شما نوشتي:
يعني اگه من آخر شعرا بنويسم سلام دوستان شما با ((ن)) مشاعره رو ادامه ميدي؟نقل قول:
روشن از توروي جهان افاق ميبينم
عالم ازجازبه ات درهيجان ميبينم
قبل از اونم كه خودت با خودت مشاعره مي كردي.
لطفاً نظم تاپيك رو حفظ كن و تنها با حرف آخرين كلمه شعر قبلي شعر خودت رو شروع كن .
نفس بر آمد و كام از تو بر نمي آيد....فغان كه بخت من از خواب در نمي آيد
...
دستهایم را باز می کنم
برف
برف
برف
گونه های گر گرفته ام را به دانه های سپید برف می سپارم
سکوت می کنم
دنیا ساکت می شود انگار
اشک بی اختیار خلوت من و آسمان را بهم می ریزد
صدای پایی می اید
و چشمهای نگران مادر
و من هنوز پرم از فریاد
پرم از بغض
پرم از خشم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی امان
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگويند رقيبان که تو منظور منی
یك چند به گیرو دار بگذشت مرا ...............یك چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد ......... بنگر كه چه روزگار بگذشت مرا