نقل قول:
05 كرمانه حدودا اونروز سه هزار نفر ميخواستند برن خدمت كه به سه دسته تقسيم شدند كه عده اي به لشكرك تهران از شانس خوبشون افتادند عده اي به 08 خاش و ما هم 05 كرمان خلاصه ضرب المثل است كه ميگه از وقتي خورديم سيب زميني شديم سرباز نيروي زميني رفتيم مارو سوار اتوبوس كردند كه بريم كرمان ما ديگه درهاي باشگاه رو بسته بودند نذاشتند ما حداقل با خانواده هامون خداحافظي كنيم روز خيلي بدي بود رفتيم و رفتيم تا از تهران اومديم بيرون دقيقا 18 ساعت راه بود رسيديم به دشت بزرگ و خشك كرمان هوا واقعا گرم بود نميدونستيم كه چه بلاهاي قراره كه سرمون بياد خلاصه نصف شب بود رسيدم كرمان ساعت 3 بود رسيدم دم دژباني 05 كرمان نميدونم چطور بود يه دفعه كه از اتوبوس پياده شديم دندون هامون از شدت سرما ميخورد بهم بعدش دم دژباني بهمون گفتند هرچي داريد تو ساكتون بريزيد بيرون ميخايم بگرديم ماهم ريختيم بيرون نامردا همه چيز رو ريختند بهم و يه سرباز باصداي بلند گفت هركي چاقو داره موبايل داره تحويل بده وگرنه ازش بگيرم يه راست ميفرستم بازداشتگاه يه پسره كه تو شورتش 1100 نوكيا رو قايم كرده بود در آورد داد به دژبانها بعد گفت ساكتون رو جمع كنيد بريد رفتيم داخل پادگان بزرگ بزرگ اندازه يه شهر بود ساعت 4:30 صبح شد آفتاب داشت ميزد بيرون هوا داشت كمي گرم ميشد بعد گفتند هر كي ليوان داره بياره چايي بديم صحبونه چايي با نون و تخم مرغ بود اونم چه نوني خشك خشك مجبور بوديم خورديم خلاصه مارو تقسيم كردن و يگانها همون رو مشخص كردند بعد به ما لباس واكس پوتين دادند تازه اول بدبختي ها مون شروع شد پوتين هاي بهمون دادند كه پاهام داشت توش داغون ميشد همشون سايز 40 بودند تمام خشك خشك ماهم مجبورن بايد مي پوشيديم خيلي سخت بود خيلي با همون لباس شخصي كه تنمون بود به ما بشين پاشو ميدادن خلاصه دو سه روز اول گروهبانهاي وظيفه ميگفتند بايد سنگ و كولوخ ها رو جمع كنيد بعدش تازه تنبيه هاي شبونه شروع ميشد شبها همه رو ميرختن بيرون بشين پاشو حالت شنا ميدادند و ليست دستشون بود و حاضر غايب ميكردن روز چهارم آنكارد كمد و تختخواب رو بهمون گفتند و خيلي چيزهاي ديگه از روز پنجم آموزش شروع شد واي چه آموزشي صبح ها ساعت 4 بيداري بود داد ميزدند برپا برپا بريزد پايين مهتابي ها روشن ميشد بريزين پايين اعصابت به كلي بهم ميخورد خلاصه (واقعا دارم خلاصه براتون تعريف ميكنم) صبح اولين كار رفتن به مسجد براي نماز بود بعد خوردن صبحانه وسوم منطقه نظافت يگان كه براي هركس تقسيم شده بود منطقه نظافت بنده هم كريدور آسايشگاه بود كه بايد يه تي مي كشيدم همين ولي چند نفر دستشويي رو بايد تميز ميكردند چند جلوي يگان
نام گردان ما 3 بود ما گروهان 200 نفر بوديم كه نامش 4 بود كه بهش ميگفتند 34 خلاصه بعد از نظافت مي امودند كمدها و تخت هارو نگاه ميكردند اگر براي كسي خراب بود اذيت ميكردند در حد تيم ملي خلاصه بعد نظافت و ديدن كمدها رفتن به صبح گاه بود بهمون اسلحه ميدادند و ميفرتيم صبحگاه كه سرگرد انقدر حرف ميزد كه دهن سرويس ميشد پاهات مي افتاد ديگه بعدش تازه شروع كلاس و تمرينات ورزشي خفن بود بعد مارو ميبردند توي يگان يه گروهبان جيرفتي داشتيم كه مارو خيلي اذيت كرد مارو به خط ميكرد و ميگفت ديوارو مي بينيد ميگفتيم بله ميگفتد سه شماره ميرد دست ميزنيد ميايد گريمونو در مي آورد سه چهار بار مي فرستاد دور ميل پرچم ديوار خلاصه خيلي اذيتمون ميكردند به چپ چپ به راست راست موقع نهارم كه ميشد اول نماز بعد نهار واي نهار نبود كه ولي از روي ناچاري و گرسنگي ميخورديم نهارها قرمه سبزي با اون لوبيا هاي نپخته و برنج خشك و قيمه بود كه آب خالي بود
و بايد ميخورديم و مرغ هم با برنج قاطي ميكردن و فقط تو برنج استخوان بود كه زير دندونات له ميشد اثري از مرغ نبود اونهاي كه ديدنو خوردن ميفهمن من چي ميگم خلاصه بعد نهار هم يه ربع استراحت بود و بعد افسرها مي اومدند و كلاس درس بود آموزش تفنگ ژ3 چهار كيلويي و درس كمكهاي اوليه و خيلي چيزهاي ديگه كه در خاطرم نيست انگار كه بعدظهرها ميرفتي مدرسه زيلو مي انداختيم زيرمون و كلاس درس و مطلبي كه بهمون مي گفتند يه هفته بعدش امتحان ميگرفتن بعد كلاس ساعت 4:30 بعدازظهر تموم ميشد بعد كلاس ديگه در اختيار خود بوديم البته روزهاي اول بعد كلاس اذيت ميكردن بعد سه چهار هفته اول يه كم در اختيار خود شده بوديم سخت ترين جايي اين خدمت آموزشي نگهباني اش بود شبها و صبح فقط اسحله خونه كه سه پاس داشت اسلحه خونه هم هميشه گير كسهاي مي افتاد كه كو يا شل يا مريض باشند و گير ماها نمي افتاد سخترين نگهباني ها شب بود مثلا نگهبان دستشويي نگهبان آسايشگاه نگهبان در نگهبان يگان نگهبان آبخوري كه واقعا آخرهاي آموزشي هوا ديماه سرد بود واقعا سخت بود صبحها كه تنيبه كه ميشدي هيچي بايد يك روز در ميون هم شبها پست بدي خيلي سخت بود اون تو كرمان كه صبحها تخم مرغ مي پخت شبها سرد سرد واقعا ما بايد قدر اين كرج خودمون رو بدونيم
خلاصه يه ماهي گذشت و رسديم به اواخر آذرماه سه بار هم رفتيم ميدون تير بيرون از پادگان كه واقعا اذيتمون ميكردن اسلحه رو ميگفتند بگذاريد پشت گردنتون بشينيد و پا مرغي بكشيد جلو يا لباسهمونو ميگفتند در بياريد و سينه خيز مارو تو اون خاك داغ مي گفتند بريد واقعا اذيت ميكردن اما با اون رفيق هاي كه در دوران آموزشي داشتيم وباهم تبيه ميشديم مي خنديدم خدمت ميگذشت و نبود ميكشيدم كه كي تموم ميشه بعد خلاصه رسيدم به ديماه به سخت ترين دورانش از يه طرف داشت ديگه تموم ميشد از يك طرف بايد يه مسافت چند كيلومتري رو طي ميكردم و ميرفتم اردو سخت ترين موقعه و سرماي زمستان 86 اگه خاطرتون باشه خلاصه كولي پشتي مون رو بستيم يقلاوي (همون بشقاب) كه در خدمت بهشون ميگن يقلاوي و طناب چادر پتو رو و اسلحه رو برداشتيم و براه افتاديم صبح ساعت 7 كه به راه افتاديم ساعت 12 رسديم يعني خودتون ببينيد كه با اون همه وسيله چه جور مارو هم توراه اذيت هم ميكردند (واقعا دارم خلاصه براتون تعريف ميكنم) چادرها رو زديم سه نفر تو يه چادر خيلي كوچيك ميخابيدم اون بازور جا ميشدم شبها هم خيلي سرد بود سه تا پتو مي انداخيتم بازم داشتيم يخ مي زديم شبها هم نگهبان مي شدي ديگه واويلا بود ديگه اوركت رو ميپوشيدي و دور چادرها قدم ميزدي صبحها هم كه تنبيه و درس همين بعد كه از اردو اومديم دو هفته ديگه تموم ميشد ديگه اذيت و آزارهاشون كم ميشد و ميگفتند ما اينكارهارو ميكرديم كه شما مرد بار بياد و سفت شيد و خيلي چيزهاي ديگه هفته هاي آخر ديگه فقط رژه كار ميكردم تاروز موعد فرا رسيد روز رژه رفتن جلوي امير پادگان و اتمام دوران آموزشي كل پادگان به خط شدند روز ترخيصي هاي گردان 3 بود كه پنج تا گروهان داشت گروهان ماهم بين اين پنجتا اول شد بعد رفتن رژه پيش امير در بلندگو گفت خيلي خوب و ماهم گفتيم سپاس جناب فرداش برگه امريه مون رو به دستمون دادند و از همه داشتيم از همديگه جدا ميشديم همه گريه ميكردند و باهم روبوسي ميكرديم از يكطرف خاطراتي كه باهم داشتيم بايد به فراموشي مي سپرديم و يكطرف هم دلمون واسه خانواده هامون تنگ شده بود به من دوره كد خورده بود و براي ادامه خدمت بايد ميفرستم يگان 06 لشكرك تهران بعضي از بچه ها هم باهم بوديم و يه جا افتاده بوديم بعدش همه باهم خداحافظي كرديم كرماني كه رفتند خودشون بعد تهراني اتوبوس اومد و رفتند ما كرجي ها مونديم سمنان و قزويني ها ساعت 2 بعدازظهر سمناني ها هم اتوبوس اومد رفتند نصف قزويني ها هم اتوبوس اومد و ساعت 5:30 رفتند ما كرجي ها مونديم ساعت 7 شد بالاخره يه اتوبوس اومد دم پادگان و مارو سوار اون كردند خيلي خوشحال بوديم كه به يك مرخصي ده روزه ميرم و آموزشي مون هم تموم شده بالاخره رفتيم توراه اتوبوس نگه داشتند همه بچه ها تو نخ يه ساندويچ يا نوشابه بودند رفتيم و خورديم خيلي خوش گذشت عده اي رباط كريم پياده شدند عده اي اسلامشهر و ماهم كرج بعدش ماشين گرفتيمو اموديم نظرآباد به آغوش گرم خانواده من خيلي عوض شده بودم سياه كچل حداقل 20 كيلو هم وزن كم كرده بودم همه خوشحال شدن كه يه دفعه وراد خونه شدم و شد كه آنچه شد .