دلم از خيــلي روزا با كسي نيست
تو دلم فرياد و فرياد رسي نيست
شدم اون هرزه گياهي كه گلاش
پرپر دستاي خار و خسي نيست
Printable View
دلم از خيــلي روزا با كسي نيست
تو دلم فرياد و فرياد رسي نيست
شدم اون هرزه گياهي كه گلاش
پرپر دستاي خار و خسي نيست
من ، این زمان ،نقل قول:
رسا و منفجرم ، مثل خشم ،
و مثل خشم توانایم .
و می توانم دیوان شعر حافظ را بردارم
وبرگ برگش را
با دستهای خویش
پاره پاره کنم ،
و می توانم – چون خنجر و پلاسیدن –
لزوم خون وخزان را باور کنم ،
و می توانم در رهگذار باد قد افرازم
و باغی از شکوفه و شبنم را پرپر کنم ،
و می توانم حتا
- حتا از نزدیک –
سربریدن یک تا هزار بره نوباوه را نظاره کنم .
من ، این زمان ،
رسا و منفجرم .
میتوان بر سینه آیینه ها
پاکی عشق تو را تصویر کرد
می توان با هم نواییهای تو
مرگ را هم چاره و تدبیر کرد
در دست های تو
دنیا
دروغین است
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ
خسرو گلسرخی
ذاكر خوبي هاي تو ام .
ياد تو در سينه من است .
سينه در خاك خواهد شد روزي .
ولي ياد چه ؟ هرگز نابودي درش نيست ......
تاب دوري را نداشتم
شكايت به ماه بردم
گفت چه گويي كه من هم از يار خود دورم .
پس چه گويم كه دوري را چاره اي نيست ......
هر كيس را غمي بايد كه غم بي غمي را اتش دواست .
تو را من چشم در راهم شباهنگام
گرم یادآوری یا نه
من از یادت نمیکاهم
مرا مادر نام مرگ تو كرد
زمانه مرا پتك ترگ تو كرد.
مشت خود را گشودم درش شاخه گلي بود ...........
يار به قيمت نخريد . مشت بسته را كشان كشان با خود برد .
لا جرم مرا نيز برد كه گل بهانه اي بيش نبود .......
در سفر شد سرنوشتم مثل یک موج
در شبی سرد گریه کردم تا شقایق
مونده تنها دست سرد مرد عاشق
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانهای توشه مرا
*...*
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه مي خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها ؟
اين شب خاموش و اين آوازها ؟
اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهواره كودكان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لا جرم شعرم به آتش سوختي
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غم دیده ما شاد نکرد
دوست ان باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي .......
يار خواستم مشكلات از در درامدند
به دروغ گفتم نمي خواهم . مشكلات رفتند . من ماندم و يار ......
یک نفر آن سو تر از دریا صدایت میزند
پشت باورهایی از دنیا صدایت میزند
دختر باران که خاتون دل صحرا شدی
دشت با آن لحجه زیبا صدایت میزند...
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
وآبم از دیده همی آمد و زمین تر میشد
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ ترا خواهم شکست
تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت
پرده صبر من از دامن گل چاکترست
تک وتنها به تو می اندیشم
همه وقت همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان !
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم ، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
منم يه تقويمه پر از زمستوون
چله نشين دلي درب و داغون
سال كبيسه ام و شگون ندارم
از هيچ كسي خاطره اي ندااارم
جز يه نفر كه درب و داغونم كرد
بره بودم گرگ بيابونم كرد
اما دلم تو غربت بيابوون
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فرو ریزند خون آید به جوی
گر بداغت میکند فرمان ببر
ور بدردت میکشد درمان مجوی
يه دوستي دارم
وسط كوير اومده دنيا
اگه الان بود
بي خيال ميگفت:
" توي ده ما
اونجا كه مامان
مرد از تشنگي
مثله همه گاو و گوسفندا
اگه ابر ديدي
سلام برسون از قول ماها."
دل جای تو شد وگرنه پرخون کنمش
در دیـده تویـی وگرنه جیحـون کنمش
امیــد وصــال تـوسـت جــان را ور نـه
از تــن به هــزار حیـلــه بیرون کنمش
سلام
به یاد نداریم روزی بی ویرایش را!!!
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
زبس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
گل سپیده شکفت سحر دمید بیا
باز احساس من را بازیچه کردی نازنین
من ولی احساس خود را هم فدایت میکنم
آرزو کردی رها گردد دلم از عشق تو
ای تمام آرزوهایم رهایت می کنم
مرگ پیوند عجیبی است میان من و تو
مثل یک رویش عشق
مثل یاسی است که در حال شکفتن
مانده است.
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هر كه زنجير سر زلف پريشان تو ديد
دل سودا زده اش بر من ديوانه بسوخت
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر میبارد
و من تنهاترین نیلوفر رو به گلستانم
شب است ونغمه ی مهتاب ومرغان سفرکرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که میخوانم
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هردم
جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محملها
آخ چقده دوست دارم بیشتراز یه عالمه
قد جونم اینهمه هنو میگی بازم کمه
وای چقده دوست دارم بیشتراز یه عالمه
قد جونم اینهمه تازه میگی بازم کمه
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنویداز خود مرانید
شما دانید و من کاین ناله از چیست
چه دردست این که در هر سینه ای نیست
بازم كمه!!!!
سلام سيسه جان
تـو هـموني كـه يـه روز ، مــن تو رو خواسـتم از خـدا
اونـكه دنـبالش مي گـشـتم ، هـمـيــشه تـو قـــصـه ها
تـو همون هستي كه من ، تـو خواب و رويــا مي ديـدم
خــودم و بــدون تــو ، هــمـيـشه تــنــها مي ديـدم
سلام غزل خانم. خوبی شما؟
ما سر خود را اسيري مي بريم
ما جواني را به پيري مي بريم
خوبم مرسي!!
مرگم زتو دور افگند اندیشهام اینست
اندیشهی این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
مي پرورانم اين هوس عاشقانه را
در سر كه جان دهمت جان سلطان قلب من!
"بالا بلند عشوه گر نقش باز من"
ديباچه ي زمين و زمان سلطان قلب من!
نوشتي خسته اي از عشق و مستي
من از آن شکو ه هايت مي گريزم
نوشتي مي گريزي از من و دل
من اما پا به پايت مي گريزم