هستی به حقیقت ای سنایی
در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی
این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک
دانم که به نزد من نیایی
لیکن چکنم چگونه آیم
چون نیست خبر که تو کجایی
سنایی
Printable View
هستی به حقیقت ای سنایی
در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی
این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک
دانم که به نزد من نیایی
لیکن چکنم چگونه آیم
چون نیست خبر که تو کجایی
سنایی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
سالها شعر غریبانه در ابیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهان در هم شد
بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز ز جا قافیه یا قائم شد...
سید حمید برقعی
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانهاي ميكند
روياهايش را آسمان پرستاره ناديده ميگيرد
و هر دانه برفي،
به اشكي نريخته ميماند.
سكوت سرشار از ناگفتههاست .. از حركات ناكرده؛
اعتراف به عشقهاي نهان؛ و شگفتيهاي بر زبان نيامده.
در اين سكوت ...
حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و حقيقت من
براي تو و خويش چشماني آرزو ميكنم
كه چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببيند ...
گوشي كه صداها و شناسهها را
در بيهوشيمان بشنود ..
براي تو و خويش
روحي كه اينهمه را در خود گيرد و بپذيرد.
و زباني كه در صداقت خود، ما را از خاموشي خويش بيرون كشد
و بگذارد از آن چيزها كه در بندمان كشيده است... سخن بگويي
يحدث أحيانا أن أبكي
مثل الأطفال بلا سبب
يحدث أن أسأم من عينيك الطيبتين
. . بلا سبب
يحدث أن أتعب من كلماتي
من أوراق من كتبي
يحدث أن أتعب من تعبي
نزار قباني
يادمان باشد اگر حال خوشي دست بداد
جز براي فرج يار دعايي نكنيم
ما در کنار دختر موسی نشسته ایم
عمریست محو او به تماشا نشسته ایم
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم
بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم
برقعی
مرا به دشت شقايق مخوان، كه لبريز است
روان خلق ز غوغاي بيش و كم.. لبريز
به پاي گل چه نشينم در اين ديار، كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابهي ستم.. لبريز
ز دو ديده خون فشانم ز غــمت شب جدايي
چــه كنم كه هست اينها گـل باغ آشــــنايي
مــــژهها و چشم يارم به نظر چــــنان نـمايد
كه مـــيان سنبلــستان چرد آهــوي ختــايي
سر برگ گــل ندارم به چه رو روم به گــلشن
كه شــــنيدهام ز گلها هـــمه بوي بيوفـايي
بكدام مذهبست اين؟ بكدام ملتاست اين؟
كه كشند عاشقي را كه تو عاشـقم چرايي
به طواف كــعبه رفتم به حــرم رهـــم ندادند
كه تو در بـرون چه كردي كه درون خانه آيي؟
به قـــمارخانه رفتم، هــــــمه پاكــــباز ديدم
چـو به صــومعه رســــيدم همه زاهد ريايي
در ديــر ميزدم مــــــن، که نـــدا ز در درآمد
كه درآ درآ عــــــراقي، كه تو هم ازآن مــايي
عراقی
يا رب مددي ساز كه يارم به سلامت
باز آيد و برهاندم از بند ملامت
خاك ره آن يار سفر كرده بياريد
تا چشم جهان بين كنمش جاي اقامت