و من زیباییت را می پرستم
تو با بارانی از جنس نیازم
مرا به ساحل ادراک خواندی
و با زیباترین فانوس دریا
مرا تا قعر دریا ها رساندی
Printable View
و من زیباییت را می پرستم
تو با بارانی از جنس نیازم
مرا به ساحل ادراک خواندی
و با زیباترین فانوس دریا
مرا تا قعر دریا ها رساندی
و بیندیش ، که سودایی مرگم .کنار تو و زنبق سیرابم .
دوست من ، هستی ترس انگیز است .
به صخره ی من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خه ی نامم.
ببخشید حواسم نبود .
پس با میم می گم
من و دلتنگ و این شیشه ی خسته
می نویسم و فضا
می نویسم و دو دیوار
و چندین گنجشک
دور باید شد . دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاریه خوشه ی انگور نبود.
یه کم سرعت بالا بود اختلاف پیش اومد . خوب . اینا هم به یاد سهراب .
تا بعد...
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه ی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود .
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
در حریم علف های غربت
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت کلام.
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه ی انحناهای این حوضخانه
شکل آن کاسه ی مس
هم سفر بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز