از اين جا
تا جايي كه تويي
قدم نمي رسد
دست دراز مي كنم
چيزي مي نويسم
دريايي
دلي
قابي
غمي
از بي نشان
تا نشاني كه تويي
مرهم نمي رسد
در اين جا و اين دَم
رونقي نيست
عطشناك آنم
آن دَم نمي رسد
Printable View
از اين جا
تا جايي كه تويي
قدم نمي رسد
دست دراز مي كنم
چيزي مي نويسم
دريايي
دلي
قابي
غمي
از بي نشان
تا نشاني كه تويي
مرهم نمي رسد
در اين جا و اين دَم
رونقي نيست
عطشناك آنم
آن دَم نمي رسد
دیشب آنقدر باران آمد
که اگر بگویم
یاد تو نبودم،
باران با من قهر می کند!!
آن قدر از پنجره
بیرون را نگاه کردم
که اگر بگویم منتظر تو نبودم،
پنجره با من قهر می کند!!!
آن قد دلتنگ خوابیدم
که اگر بگویم
خواب تو را ندیدیم
خوابت هم مرا ترک می گوید...
ای آسمان ابر تو اشکش دیگه دریا نمیشه
نه دیگه هیشکی غمش مثل غم ما نمیشه
ای آسمان بازی نکن آفتاب و مهتاب نمیاد
دل من همچین گرفته که دیگه وا نمیشه
همه آدما غریبه اند اما نه شبیه ما
آخه قلب هیشکی اینجوری تنها نمیشه
همه ابرها نم بارون می شینه رو چشمشون
اما بغض هیشکی اینجوری دریا نمیشه
همه میگن از غم عشق و فراق یارشون
اما هیشکی مثل ما عاشق و رسوا نمیشه
آه،
میبینم، میبینم
تو
به اندازه تنهایی من، خوشبختی
من
به اندازه زیبایی تو، غمگینم
چه امید عبثی...
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ...
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ...
تو همه هستی من،هستی من
تو همه زندگی من هستی...
تو چه داری؟
همه چیز...
تو چه کم داری؟
هیچ...
حمید مصدق
سایه ات روی رخت آویز
بوی لباس هایت در کمد...
صورت خیس تو در هوله جا مانده بود!!!
بیرون از خانه دلم شور میزد
خیابان از تن باران گریه میکرد...
زیر چتر دستی روی دست اش افتاده بود
به خانه آمدم...
پوست سیاه نسیم،
گلگون از اندام شیشه می ریخت...
با چاقو
سایه اش را از رخت آویز برهنه کشیدم
بوی جیغ و گریه پیچید...!!!
با سر انگشتانی خونین
صورت خشک و تارکش را
میان حوله مچاله کردم
آرامشی از گونه ام چکید...!!!!!!!
با دست های شفاف
کمد را گشودم
نفتالین بوی عروس را برده بود...
تنها نبودم حتي يك دقيقه---با تنهايي كه بهترين رفيقه
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شـاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
فروغ فرخزاد
روزی که فلک از تو بریدست مرا
کس با لب خندان ندیدست مرا
چندان غم هجران تو بر دل دارم
من دانم و آنکه آفریدست مرا
امروز که محتاج توام جای تو خالیست !
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچون روزان دگر
سایه ای زامروزها،دیروزها
فروغ فرخ زاد