در حباب كوچك
روشنائي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب...
Printable View
در حباب كوچك
روشنائي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب...
به خنده همی دامن از دست ياران كشيده توئی
به گريه همی سر به دامان صحرا نهاده منم
دگر چه بود لطف اين زندگانی
تهی چو شود ساغر مهربانی
نمانده چرا
در زمانه ما
رنگ مهر و وفا
عشق و صدق و صفائی
خدايـــا، خدايـــا، خدايـــا ...
...
اي ريسمان حلاج را از دار بالاتر بكش
بر سر در خورشيد زن تنديسه ي تكبير را
...
اي همه گل هاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز اين چنين غمگين نيافت
باغ، هرگز اين چنين تنها نبود
تاج هاي نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد در سينه تان
صبح مي خندد خودآرايي کنيد!
اشک هاي يخ زده، آيينه تان
...
آه اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين ‚ اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر
من نيستم ‚ من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
...
من در این تاریکی پی چیزی میگردم
پی خوابی شاید
پی نوری ..ریگی..لبخندی
...
یکی از همین روزای گم شده
یکی از همین روزای بی نشون
تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون
تو میای میای به دادم میرسی
تو میای که گریه خوابم نکنه
شب خستگی به رویم نرسه
صبح آینه جوابم نکنـــــه
هزگز نخواستم كه به داشتن تو عادت بكنم
بگم فقط مال مني به تو جسارت بكنم
هرگز نخواستم كه تو رو با كسي قسمت بكنم
يا از تو حتي با خودم يه لحظه صحبت بكنم
ترسم اينه كه رو تنت جاي نگاهم بمونه
يا روي تيشه ي چشات غبار آهم بمونه
با اينكه حتي هيچكس مثل من عاشق تو نيست
پيش تو آينه ي چشام حقيره ؛ لايق تو نيســـــــــــــت
تو دلت يه جاي ديگه... اينو چشمات داره ميگه
ولي من ديگه مي دونم كه تو كفشت پره ريگه
من و تو چه ساده بوديم كه به هم دل داده بوديم
پاي اين عشق خيالي بد جوري افتاده بوديم
مطرب درآمد
با چکاوک ِ سرزندهئي بر دستهي سازش.
مهمانان ِ سرخوشي
به پايکوبي برخاستند.
در همه دير مغان نيست چو من شيدائي
خرقه جائي گرو باده ودفتر جائي
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
گرد مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
مرا چه شده است؟
چشمان نگران ِ من
برای چه کسی .....
بی تابانه ، اینسو آنسو میگردد؟؟؟!!!...
....
وقتی که او رفت
گوئی صداقت
و مهربانی نیز ،
با بالهای بی ریائی،
پروازخودرا آغاز کردند
....
وقتی که او ،
در چشمان من ، زوربای نگریستن ندارد....
و شرمگینانه ، به زاویه ای دگر مینگرد ،
وقتی که او
دارد میرود....
چرا باید ارام باشم؟
....
چشمان نگران ِ من
برای چه کسی .....
دزدانه، اینسو آنسو میگردد؟؟؟!!!...
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
در پاي اجل چو من سرافکنده شوم
وز بيخ اميد عمر بـرکنده شوم
زينهار گلم بجز صراحي نـکنيد
باشد که ز بوي مي دمي زنده شوم
می و میخانه مست و می کشان مست
می کشان مست
زمین مست و زمان مست
آسمان مست
آسمان مست
نسیم از حلقه ی زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جانم از نوشی ز دستت
شد زمین مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
باغ مست و باغبان مست
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
سلام پایان. خوبی؟
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستي
وان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه
اي لولي بربط زن تو مست تري يا من
اي پيش تو چو مستي افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشم
گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جان
نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمي همه دردانه
من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي
زين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه
سلام اقا جلال عزيز خوبي؟چه خبر؟
تبريك بايت آواتار و فعاليت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پزده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزذ که نه در پرده پندار بماند
ممنون پایان جان.
نظر لطفته
در کوچه های گم هی راه میرویم
با گامهای گیج ,با چشمهای کور
ای مثل من غریب باور نمیکنی
من زخم خورده ام در لحظه ی عبور
ان شب که زخم عشق مرهم نمیگرفت
گفتی غزل بگو.........
وقتی که نباشی آخر چه تلاشی با بال شکسته
تنها که بمونم آخر چه تبلور از یک تن خسته
کم کم بکن عادت تا وقت مصیبت از هم نهراسیم
با این همه خواستن با تجربه هامون عشقو بشناسیم
من چه کسم؟من چه کسم ؟ كه بسي وسوسه مندم
گه از آن سوي كشندم ؛ گه ازين سوي كشندم
ز كشاكش چو كمانم ؛ به كف گوش كشانم
قدر از بام در افتد چو در خانه ببندم
نفسي آتش سوزان نفسي سيل گريزان
زچه اصلم ؟ ز چه فصلم ؟ به چه بازار خرندم
نفسي همره ماهم ؛ نفسي مست الهم
نفسي يوسف چاهم نفسي جمله گزندم
نفسي رهزن و غولم ؛ نفسي تندو ملولم
نفسي زين دو برونم ؛ كه بر آن بام بلندم
بزن اي مطرب قانون هوس ليلي و مجنون
كه من از سلسله جستم وتد هوش بكندم
به خدا كه نگريزي ؛ قدح مهر نريزي
چه شود اي شه خوبان كه كني گوش به پندم؟
هله اي اول و آخر بده آن باده فاخر
كه شد اين بزم منور به تو اي عشق پسندم
بده آن باده جاني زخرابات معاني
كه بدان ارزد چاكر كه ازآن باده دهندم
بپيران ناطق جان را تو ازين منطق رسمي
كه نمي يابد ميدان بگو حرف سمندم
سلام
چه خبر؟نیومده باید ویرایش کنم!!!
اي همه گل هاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز اين چنين غمگين نيافت
باغ، هرگز اين چنين تنها نبود
تاج هاي نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد در سينه تان
صبح مي خندد خودآرايي کنيد!
اشک هاي يخ زده، آيينه تان
رنگ عطر آويزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
دگر چه بود لطف اين زندگانی
تهی چو شود ساغر مهربانی
نمانده چرا
در زمانه ما
رنگ مهر و وفا
عشق و صدق و صفائی
خدايـــا، خدايـــا، خدايـــا
اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد
تصویری شکست
خیالی از هم گسیخت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون اید ؟
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
تا زهره و مه در اسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب كسي هيچ مديد
من در عجبم ز مي فروشان كه ايشان
به زان كه فروشند چه خواهند خريد ...
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و كليدش به دلستاني داد
تار غم پرده گسترده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ما ليدم به ديده استينم
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تکاپوی دریا ببر
دلم قطره ای بی تپش در سراست
مرا تا تکاپوی رویا ببر
رسيدهها چه غريب و نچيده ميافتند
به پاي هرزه علفهاي باغ كال پرست!
رسيدهام به كمالي كه جز اناالحق نيست
كمال دار براي من كمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاري است ـ
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست
تو اگر دوستی می خواهی مرا اهلی کن.
گفت: اهلی یعنی چه؟
گفتم:ایجاد علاقه کردن و این چیزی است که فراموش شده است.
گفت: راهش چیست؟
گفتم:باید صبور باشی
هر ابري ديدي
كافيه ازش
بپري بالا
اونجا بچرخي هر طرف مي خواي
يه دور نشده
هر جا كه باشي
مي بيني قصرو
انقدر بزرگه
اندازه كوها
آه اي زندگي منم كه با همه پوچي از تو لبريزم