نالم از دست تو اي ناله که تاثير نکردي
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصير نکردي
شرمسار توام اي ديده ازين گريهي خونين
که شدي کور و تماشاي رخش سير نکردي
شهريار
Printable View
نالم از دست تو اي ناله که تاثير نکردي
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصير نکردي
شرمسار توام اي ديده ازين گريهي خونين
که شدي کور و تماشاي رخش سير نکردي
شهريار
یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک
یکی به قامت رعنا بلای روی زمین
یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا
یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین
نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت
که جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت
تحمل گفتي و من هم که کردم سالها اما
چقدر آخر تحمل بلکه يادت رفته پيمانت
شهريار
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد
دير آمدي که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چوجان در برارمت
تا شويمت از آن گل عارض غبار راه
ابري شدم ز شوق که اشگي ببارمت
شهريار
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در این عمل طلب از می فروش کن
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
نالد به حال زار من امشب سهتار من
اين مايهي تسلي شبهاي تار من
اي دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسي سازگار من
شهريار
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي
نه مرغ شب از نالهي من خفت و نه ماهي
شد آه منت بدرقهي راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سياهي
شهريار
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست