مرا به نوشتن می خواند
دل تنهایم
تو را به خواندن می خواند
دل بیقرارت
اما چه زود
تمام شد
همه نوشته هایم
درمیان
دل بی قرارت
Printable View
مرا به نوشتن می خواند
دل تنهایم
تو را به خواندن می خواند
دل بیقرارت
اما چه زود
تمام شد
همه نوشته هایم
درمیان
دل بی قرارت
نــه چــَتر با خــود داشــتی
نــه روزنـــامه
و نــه چمـدان
"مـــن عاشـــقت شدم"
از کجـــا بایَــد می فــهمیــدم مسافـری؟!
رفته ای
و من هر روز
به موریانه هایی فکر می کنم
که آهسته و آرام
گوشه های خیالم را می جوند .
تا بی "خیال" نشده ام
برگرد !
حالا ديگر پنج شنبه هاي عزيز
عزيزتر شده اند
چون
با خودم قرار دارم
خودم که هرگز ترکم نمي کند ...
شب است
تو نيستي و من مي ترسم
در انتظار توام
لعنت بر هر صدايي که صداي پاي تو نباشد.
همچون کویر تشنه لبی
در انتظار باران شبانه اند
گونه های من...
دلم تنگه از این روزهای بی امید
از این شبگردیهای خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
دلم خوش نیست . غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی . که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق . عاشق و خرسند
به فردا دلخوشم . شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شبو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
چشم ازجهان فرو بست،آنکس که یاورم بود
دانی که بـودش ای دل ؟ آن مـاه مــادرم بود
چون شمع وی بیفشاند، انوار مهربانی
وز جان خود گذشت و بخشید زندگانی
ای آینه ی ایـثـار،ای مــادرم کجـایی؟
دانم که هستی اکنون،درعرش کبریایی
محشوربا ملایک ، گشتی به امــر یــزدان
ای بنده ی مقرّب،نوشت بهشت ورضوان
حاجی نکرده همّت ، در بندگی وطاعت
دارد بسی تمنا ، مــادر تو کـن شفـاعت
مي خواستم واژه اي پيدا کنم تا ...
دلتنگي کهنه و بي خاصيتم را
عرضه کند ،
ولي
واژه ها باز هم غريبي مي کنند.
مي خواستم ،
کاغذي بيابم منت نگذارد ،
تنش را بدستانم بسپارد ،
تا نوازشش دهم ،
اما ، اعتمادي نيست...!
اين لحظه ها ي لعنتي ،
باز هم مرا عذاب مي دهند...
اين دقيقه هاي بي وفا ،
بي وجدانترين ِ عالم اند...!
دستي نيست تا
دستهاي خسته ام را
گرم کند...
نگاهي نيست ،
تا مرا اميد دهد...
نفسي نمانده تا به آن تکيه کنم.
اينجا،
آخرين ايستگاه عاشقيست...!
مرگ
من شعر مرگ را برای لبانم خواستم
و همه آنها آهنگ بد نوای زندگی را نعره میزدند
کویر لبهایم
سکوت اشکهایم
زندان سینهام
پاهای لرزانم
من یک انسانم
مثل همه آنها٬ مثل تو......