امروز با بچه ها خونه یکی از دوستان بودیم. بعد یکی از بچه ها گفت من هفته پیش محل بودم از بچه ها اونجا یه چیزی یاد گرفتم. بعد برامون توضیح داد که یکی دراز میکشه رو زمین و چهار نفر دورش میشینن و یکی هم زیر سرشو داره بعد اون 4 نفر دو انگشتشون رو میزارن زیرش بعد یه وردی رو میخونیم خود به خود از جاش بلند میشه و میچسبه به سقف... ما هم که دنبال سوژه گفتیم باشه... یکی از بچه ها دراز کشید و ما هم دور ها دورش ... بعد این دوستمون گفت سرتون رو بندازید پایین و چند دقیقه تمرکز کنید بعد من ورد رو میخونم شما به ترتیب تکرار کنید... خلاصه سکوت کردیم بعد از چند دقیقه گفت : این مرده از آن کیست... بعد به ترتیب ما هم گفتیم. بعد گفت.. از آن پادشاه است... من که متوجه نشده بودم در همون حالت سکوت و تمرکز گفتم شرمنده من متوجه نشدم یه بار دیگه بگو... همه زدن زیرخنده و دوباره تمرکز کردیم خلاصه چند بار تکرار کردیم اما همش این پسره که دراز کشیده بود خندش میگرفت. منم که کفری شده بودم این پسره گفت این مرده از آن کیست... من گفتم خواهر این مرده ...... یهو دیدم مرده دولا شد چشماش گرد شده و اینجوری داره منو نگاه میکنه :18: من اومدم درستش کنم گفتم مگه تو خواهر داری ؟ باز دیدم اینجوری نگاه میکنه :18: گفتم خوب به مرده گفتم تو که زنده ای... دیدم هنوز داره اینجوری نگاه میکنه :18: گفتم خوب حالا حواسم نبود ببخشید. اینو که گفتم دوباره دراز کشید و مراسم رو ادامه دادیم.