تند برميخيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند :
نقش انگشتانم .
Printable View
تند برميخيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند :
نقش انگشتانم .
میگريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از ديده بارمت
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو می كنم به خلوت و تنهائی
ای رهروان خسته چه می جوئيد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده می دويد به دنبالش
شعله شکن در قفس ای آه آتشین دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل ازین بیشتر کن بیشتر کن بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر مختصر مختصر ک
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
توکز مهنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي دردامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
مير من خوش میروی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا میکنی پيش تقاضا ميرمت
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو ای زلال تر از باران
توی ای اوج غمگساران
و تو ای معصومیت پاینده
رفتی و مرا در ابهام رفتنت برای همیشه گذاشتی
منی همیشه پشت پلکهایت می مردم و متولد می شدم
توی ای عبور بی گذر
ابدیت جاده را به دستان سرد من سپردی
افسوس نهایت نگاهت را
کسی که در دور دست تو خیره بود نفهمید
پس تو باید می رفتی!
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در مجمع دلداران ، مختار و رها بودم
چون سلسله مهري ، بر پاي دلم گشتي
آزاد و رها بودم ، در بند شدم اينك
شادم كه در اين محبس، ياراي دلم گشتي
یک نفس مرو ، که جز غم ، همنفس ندارم
یار کس مشو ، که من هم ، جز تو کس ندارم
من همه دارو ندارم
همه گلهاي بهارم
دل پاك و بي قرارم
همه را همه را
به نگاه چشم زيباي تو مي بخشم يارمن همه هفت آسمان را
همه پيداو نهان را
هم زمين و هم زمان را
همه را همه را
به تبسم هاي شيرين لبت مي بازم
من آنقدر سبکم
که ميتوانم تا پشت بام خانه پرواز کنم
نه: حتی بالاتر: شايد تا پشت بام خانه تو
آنگاه صورتت را خواهم بوسيد
چه خيال قشنگی
حالا مست از بوسه تو خواهم خوابيد.....
در تيرگي شامت ، شب تاب دلت بودم
چون ماه سپهر دل ، مهتاب دلم گشتي
گفتي كه مرا درياب ، اي تاب و توان دل
من تاب دلت گشتم ، بي تاب دلم گشتي
من فاتح دژهاي ، دل هاي كسان بودم
تو فاتح يكتاي ، ابواب دلم گشتي
يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خليل
من نمیيابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جميل
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لحظه ای نبوده که گذشته باشه
یاد تو تو خاطرم نبوده باشه
یاکه نقشت روی دیوار دلم پاک شده باشه
یاکه اسمت واسه من تکراری باشه
اگه یه روزی بیاد که عشق من به تونباشه
دیگه اون روز می خوا نباشه
هميشه سبزمي خشكد
هميشه ساده مي بازد
هميشه لشكراندوه
به قلب ساده مي تازد
من آن سبزم كه رستن را
توآخربردي ازيادم
چه ساده هستي خودرا
به بادسادگي دادم
به پاس سادگي درعشق
درون خودشكستم زود
دريغاسهم من ازعشق
قفس باحجم كوچك بود
درونم ملتهب ازعشق
برونم چهره اي دم سرد
ولي ازعشق باختن را
غرورمن مرمت كرد
به غيراز(دوستت دارم)
به لب حرفي نشدجاري
ولي غافل كه توخنجر
درون آستين داري
طلوع اولين ديدار
غروب شام آخربود
سرانجام تووعشقت
حديث پشت وخنجربود
در اين مقام مجازي به جز پياله مگير
در اين سراچه ي بازيچه غير عشق مباز
به نيم بوسه دعايي بخر ز اهل دلي
كه كيد دشمنت از جان و جسم دارد باز
فكند زمزمه ي عشق در حجاز و عراق
نواي بانگ غزلهاي حافظ شيراز
زندگی ...
لحظه ای دلبستگی
لحظه ای خستگی
لحظه ای تندرو دویدن ...
لحظه ای هم ، ماندگی
سبز و خرم راستای زندگی ...
زرد و سوزش تپه های ماندگی ...
گاه گاهی هر قفس
دیده ات را کرد ناز ...
گاه گاهی هر نفس
سینه ات را کرد باز ...
چون شکست قفل قفس
چون کشیدی تو نفس
تو نکردی شکر او ...
شاد آن بودی و بس.
شاد آن بودی که تو
چون رسیدی سوی دوست ...
حیف آن غاغل که تو
چون رسیدی کوی اوست.
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بستهاند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
بی تو ، دوراز ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانه های نام و ننک
که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
......
تا در آن يك شب ترا مستي دهم
آه اي مردي كه لبهاي مرا
از شراربوسه ها سوزانده اي
اين كتابي بي سرانجامست و تو
صفحه كوتاهي از آن خوانده اي
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست
می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو كز محنت ديگران بي غمي
چرا با پولت پرشيا ميخري؟
تو ميگردي به هر جايي كه ميخواهي
به باغ و راغ
به كوه و چمنزارو گلشن وگلدشت
مرا افسوس جايي بهر گشتن نيست
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسارت چه سوگوارانند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستي ترا
با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار ديگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر میکنند
در فروبند و بگو خانه تهي است
زين سپس هر كه به در مي آيد
شانه كو تا كه سر و زلفم را
در هم و وحشي و زيبا سازم
بايد از تازگي و نرمي و لطف
گونه را چون گل رويا سازم
سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه دردل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد
در گذرگاه خيمه شب بازي ديگر
با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد
عشق ها ميميرند
رنگها رنگ دگر ميگيرند
و فقط خاطره هاست
كه چه تلخ و شيرين دست نخورده به جاي مي مانند
هیوا
دل به من بازد و افسون گردد
آه اي دخترك خدمتكار
گل بزن بر سر و سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
سلام دوستان :biggrin:
......
من اشک سکوت مرده در فریادم
دادی سر و پا شکسته در بیدادم
اینها همه هیچ , ای خدای شب عشق
نام شب عشق را كه برد از يادم ؟!
(كارو)
من آنم كه پاي خوكان نريزم
مر اين قيمتي در لفظ دري را
الا اي يوسف مصري كه كردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر كجا شد مهر فرزندي
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يا مبسما يحاکی درجا من اللالی
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
حالی خيال وصلت خوش میدهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالی
يارب مرا ياري بده تا خوب آزارش كنم
رنجش دهم دردش دهم وز غصه بيمارش كنم
ماندي و ماند بر جاي سادگي دل ها
رفتي و ماند بر جاي تيرگي روزها
ماندي دل آرام رام آن رويت شد
رفتي و ماند بر جاي خستگي سوزها
ارغوان شاخه همخون مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي ست هوا؟
يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند