ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مُهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
Printable View
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مُهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
آن مدّعيان در طلبش بيخبرانند
كان را كه خبر شد خبري باز نيامد
آشنايان ره عشق در اين بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
اگر سروي به بالاي تو باشد
نه چون بشن دلآراي تو باشد
وگر خورشيد در مجلس نشيند
نپندارم كه همتاي تو باشد
زندگي چون قفسي است؛
قفسي تنگ
پر از تنهايي
و چه خوب است
لحظهي غفلت آن زندانبان
بعد از آن هم پرواز...
دنياي دني پر هوس را چه كني؟
آلوده ي هر ناكس و كس را چه كني؟
آن يار طلب كن كه ترا باشد و بس
معشوقه ي صد هزار كس را چه كني
ابوسعيد ابوالخير
من بنده ي عاصي ام رضاي تو كجاست؟
تاريك دلم نور و صفاي تو كجاست؟
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين بيع بود لطف و عطاي تو كجاست
ابو سعيد ابوالخير
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
(ابو سعيد)
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
..........
می ز اندازه فزونش بده ای ساقی بزم
تا خراب افتد و ما دست به كاری بزنیم
..........
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاك ماتم زده ای بود گل ساغر ما
هر روز دلم به زير باري دگرست
در ديده من ز هجر خاري دگرست
من جهد همي كنم قضا ميگويد
بيرون زكفايت تو كاري دگرست
اي غم اگر چه عهد تو بشكسته ام به مي
نازم ترا كه بر سر پيمان نشسته اي
اي اشك هر چه ريزمت از ديده زير پا
بينم كه باز سر مژگان نشسته اي
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخي و خوشي و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا كم كه خوش سوزيست اين سوز
بیا ساقی ! طنین نای من باش
رفیق خلوت شبهای من باش
بیا ساقی که من هم اهل حالم
هم اهل حالم و هم بی خیالم
صف مژگان تو دانم ز چه پيوست به هم
دادهاند از پي تاراج دلم دست به هم
بس كه در سر هوس روي تو دارد ديده
پشت سوي من و رو سوي تو دارد ديده
هرگز حضور حاضر غايب شنيدهاي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
پيش رخ تو اي صنم كعبه سجود ميكند
در طلب تو آسمان جامه كبود ميكند
شمع مىسوزد و پروانه به دورش مغرور
من که مىسوزم و پروانه ندارم چه کنم
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
درپرده اسرار فنا خوا هی رفت
می نوش ندانی از کجا امده ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
ميگردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جستجوي چشم خوش دلرباي تو
گل در بر و مي دركف و معشوق به كامست
سلطان جهانم به چنين روز غلامست
گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
دل به امّيد صدائي كه مگر در تو رسد
نالهها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد
شيدا از آن شدم كه نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گري كرد و رو ببست
دلا خوبان دل خونين پسندند
دلا خون شو كه خوبان اين پسندند
ز دل مهر تو اي دل رفتني ني
غم عشقت به هر كس گفتني ني
وليكن شعلهي مهر و محبّت
ميان مردمان بنهفتني ني
غمم غم بي و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله كه مو تنها نشينم
مريزا بارك الله مرحبا غم
روي نگار در نظرم جلوه مينمود
از دور بوسه بر رخ مهتاب ميزدم
نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
بر كارگاه ديدهي بيخواب ميزدم
دانی که شمع به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
تا مرغ دلم پر نكشيده برگرد
تا ريشه ي من زخم نديده برگرد
گيرم كه من اشتباه كردم باشد
دنيا كه به آخر نرسيده برگرد
شبي پرسيدمش از بي قراري
به غير از من كسي را دوست داري ؟
دوچشمش از خجالت اشك افتاد
ميان اشك هايش گفت آری
يك روز دوباره رو به من خواهي كرد
در كنج دلم باز وطن خواهي كرد
با آمدنت سپيد خوام پوشيد
با دست خودت مرا كفن خواهي كرد
دريا چه دل پاك و نجيبي دارد
چندي است كه حالت غريبي دارد
آن موج كه سر به صخره ها مي كوبد
با من چه شباهت عجيبي دارد !
روزبه فروتن پي
دهقــانِ دلــم بودن شالــی شده است
هم صحبت سبزه ای خیالی شده است
بر مزرعه ی سینـه ی من دانـه مپـــاش
امسال ؛ دچار خشکسالـی شده است
روزبه فروتن پی
آمد بر من که ؟ یار کی؟ وقت سحر
ترسنده ز که؟ز خصم خصمش که؟پدر
دادمش دو بوسه بر کجا ؟بر لب بر
لب بد؟نه چه بد؟عقیق چون بد؟چو شکر
عنصری بلخی
از بوسه تو مرده با روان تانی کرد
وز چهره دل پیر جوان تانی کرد
رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد
وز غمزه فریب جاودان تانی کرد
ای کاش من آن دو زلف عنبر برمی
تا بر رخ او زمان زمان بگذرمی
ای کاش من آن دو لعل چون شکرمی
تا از دهن نوش تو می برخورمی
يك جهان حرف نگفته در دلم دارم هنوز
چشم عالم خواب ومن چون ماه بيدارم هنوز
ترحم بر پلنگ تيز دندان
ستمكاري بود بر گوسفندان
سعدي
سلام بعد از یه مدت طولانی دوباره برگشتم اینم یه شعر.
گر چه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت در این خانه غم سوی تو باز است هنوز